داستان مُسلم
(مردی که گوش به فرمان امام حسین بود)
قصهی امروز ما از خیلی قبل از ماجرای کربلا شروع میشه. یادتون هست اصلا امام حسین چی شد که به کربلا رسید؟ امام حسین توی شهر خودشون بود. اون موقع حاکم کی بود؟ یزید! یزید به همه گفته بود باید با من بیعت کنین. بیعت کنین یعنی چی؟ یعنی دست دوستی بدین و هرچی من گفتم، گوش بدین! شما با کی حاضرین بیعت کنین؟ حاضرین با یزید بیعت کنین؟ با امام حسین چی؟
خب… توی شهر کوفه هم آدمهای خوبی زندگی میکردن که اصلا خوششون نمیاومد هرچی یزید میگه گوش کنن. اونا دوست داشتن با امام حسین دوست باشن که آدم خوبی بود. آدمهای خوب شهر کوفه دور هم جمع شدن و گفتن بیاین برای امام حسین نامه بنویسیم و بگیم بیاد و بشه حاکم ما. ما باهاش بیعت کنیم و هرچی اون گفت گوش کنیم. این خبر به گوش بزرگان شهر رسید و اونها هم اومدن و نامه رو امضا کردن. آخه میدونین بچهها؟ زندگی براشون خیلی سخت شده بود. یزید آدم خیلی بدی بود.
وقتی یه آدم خیلی بد رئیس ما باشه، میدونین چطوری میشه؟ مثلا فکر کنین یکی مثل یزید، بخواد مدیر مدرسهمون باشه! فکر میکنین چی میشه اون طوری؟… اون وقت اونجا دیگه مدرسه نیست که، جهنمه! زندگی مردم هم مثل زندگی توی جهنم شده بود. اونایی که دوستان یزید بودن، میاومدن پول و کار مردم عادی رو میگرفتن و میبردن و هیچ کس زورش بهشون نمیرسید. هیچ کس قرآن و حرفهای پیامبر رو به مردم یاد نمیداد. همهش میرفتن جنگ و مردم رو مجبور میکردن آدمهای بیگناه رو بکشن… خلاصه این طوری شد که مردم کوفه نامه پشت نامه نوشتن و فرستادن برای امام حسین، که ای حسین! بیا و ما رو از دست این یزید نجات بده و خودت حاکم ما باش.
وقتی اون همه نامه به دست امام حسین رسید، امام گفت بذارین اول یکی رو بفرستیم، پرس و جو کنه، ببینه این نامهها واقعی هستن؟ این مردم واقعا دلشون با ما هست، یا نه؟ برای این کار امام حسین باید یه آدم خیلی مطمئن و خیلی شجاع رو میفرستاد. چرا مطمئن؟ چون بره جستجو کنه و اون چیزی که واقعیت داره رو برای امام حسین تعریف کنه. چرا شجاع؟ چون ممکن بود این نامهها تله باشه. ممکن بود اون فرستاده بره، و ببینه دشمن منتظر نشسته تا اونو به کشتن بده. خب… یک آدم مطمئن و شجاع میخوایم. امام حسین کی رو انتخاب میکنه؟ قهرمان داستان ما رو: مسلم بن عقیل!
مسلم پسرعموی امام حسین بود. یه مرد جوون، خیلی قوی، خیلی شجاع، خیلی مومن. امام حسین یه نامه نوشت برای مردم کوفه. توی اون نامه نوشته بود: «من برادر، پسرعمو، و مطمئنترین فرد خانوادهام رو میفرستم به سوی شما. او برای من مینویسه که نظر شما چیه. اگر میخواین با من دوستی کنین، با مسلم بیعت کنین.» نامه رو به دست مسلم سپرد و بهش گفت: برو کوفه. سمت خاندان یزید نریها! خونهی کسی بمونه که بهش مطمئنی. اگر دیدی مردم دلشون با ماست و واقعا میخوان که با من بیعت کنن و به حرفهای پیامبر گوش بدن، به من خبر بده تا بیام.»
بعد سه تا چیز رو بهش گفت. سه تا حرف خیلی مهم:
- اول این که با مردم مدارا کن و باهاشون مهربون باش.
- دوم این که هیچ وقت جز کاری که خدا دوست داره، نکن.
- سوم هم این که به غریبهها نگو ماموریتت چیه.
مسلم و امام حسین همدیگرو بغل کردن و خداحافظی کردن و مسلم راه افتاد به سمت کوفه. مسلم از راههای میانبر و مخفیانه میرفت که یه وقت ماموران یزید پیداش نکنن و نفهمن ماموریتش چیه. یه بار هم گم شد و نزدیک بود از تشنگی بمیره، اما دوباره تونست راهشو پیدا کنه و خودشو به آبادی برسونه. خلاصه… چند روز و چند شب مسلم توی راه بود تا رسید به…. کوفه!
در کوفه مسلم همون کاری رو کرد که امام حسین گفته بود. رفت به خونهی یکی از آدمهای مهم کوفه که با خانواده پیامبر دوست بود. مردم به اون خونه میاومدن تا مسلم رو ببینن و نامهی امام حسین رو بشنون. مسلم براشون نامه رو میخوند و میگفت که اگر امام حسین بیاد، چه کار میکنه. مثلا هر کاری بکنه، بر اساس قرآن میکنه، از مظلومان دفاع میکنه، با ظالمها میجنگه، پول رو بین مردم مساوی تقسیم میکنه نه این که به دوستای خودش بیشتر بده، به بقیه کمتر… خلاصه… مردم هم گوش میدادن و خیلیهاشون با مسلم دست میدادن و میگفتن ما میخوایم امام حسین حاکم و راهنمای ما باشه. هر روز هی آدمهای بیشتری برای بیعت کردن میاومدن و تعدادشون به چند هزار نفر رسیده بود. مسلم هم که دید این همه آدم با امام حسین هستن، یه کاغذ برداشت و نوشت: «این که مینویسم حقیقت است. بیشتر مردم کوفه از شما حمایت میکنند. به کوفه بیایید!»
همه چیز داشت خوب پیش میرفت؟ نه خب… درسته که مردم از حکومت یزید خسته شدن بودن، ولی یزید که حاضر نبود به جای خودش امام حسین بیاد رئیس شه! برای همین بود که یه نفر از آدمهاشو فرستاد بره کوفه. ابنزیاد، از طرف یزید مامور شد که بره کوفه و نذاره امام حسین پاش به کوفه برسه. ابنزیاد آدم معروفی بود. مگه چی کار کرده بود که معروف بود؟ ابن زیاد و پدرش کسانی بودن که هرجا شورش میشد و مردم اعتراضی داشتن، اونا رو میفرستادن تا همهشونو بزنه و بکشه و ساکتشون کنه! برای همین بود که خیلیها حتی از اسمش هم میترسیدن. ابنزیاد به کوفه رسید و اولین کاری که میخواست بکنه چی بود؟ این که مسلم رو گیر بیاره و از دستش راحت بشه.
مسلم که میدونست دیگه اون خونه امن نیست و همین الانه که ماموران ابنزیاد بیان سراغش، سریع از اون خونه بیرون رفت و توی خونهی یه نفر دیگه از دوستان امام حسین مخفیانه قایم شد. اسم اون دوست امام حسین هانی بود. هانی پیرمرد مهربونی بود که خیلی عاشق پیامبر و خانوادهش بود. ابن زیاد هر چی دنبال مسلم گشت، پیداش نکرد. اما دیگه کاری نکرد؟ نه بابا… ابن زیاد خیلی زرنگ بود. یه چیزهایی بلد بود که خودش شیطون هم بلد نبود! مامورهاشو فرستاد توی شهر تا یکی یکی بزرگان شهر رو پیدا کنن و بهشون دو تا چیز رو بگن. اول این که اگر با مسلم بیعت کنین و بخواین با امام حسین دوست بشین و به یزید اعتراض کنین، هم خودتونو میکشیم، هم خانوادهتونو، هم همهی فامیلتون رو، هم خونه و زندگی و باغ زمینهاتونو آتیش میزنیم!! ای وای! این دیگه کیه؟! چقدر وحشیه! حالا ما چی کار کنیم از دست این ابن زیاد؟!
وقتی بزرگان کوفه حسابی ترسیدن و لرزیدن، اون وقت دومی رو بهشون میگفتن: خب… حالا اگر میخواین زنده بمونین و سر خونه و زندگیتون باشین، راهش اینه که بیاین دوباره با یزید بیعت کنین و مخالف امام حسین بشین. تازه اگر بیاین بریم با امام حسین بجنگیم، میلیون میلیون هم بهتون پول میدیم!
بله…. این طوری بود که مردم کوفه موندن وسط یه دوراهی. از اون ور به مسلم قول داده بودن که طرف امام حسین میمونن. امام حسین هم آدم خوبی بود. از دست یزید و آدمهای وحشی و بدجنسش هم خسته شده بودن… اما از اون طرف ابنزیاد گفته بود هر کی با امام حسین باشه ال میکنه و بل میکنه و خلاصه زنده نمیذارهشون! مردم حسابی ترسیده بودن.
توی همین حال و اوضاع یه روز ابنزیاد بلند شد و رفت به خونهی هانی. هانی مرد بزرگی بود. خیلی از کسانی که جا نداشتن، میاومدن و به خونهی اون پناه میآوردن. اتفاقا یکی از دوستای قدیمی ابنزیاد هم که مریض شده بود، اومده بود توی خونهی هانی و بستری شده بود. ابن زیاد میخواست بیاد به دیدن اون مریض. دور و بریای مسلم بهش گفتن «مسلم! این ابنزیاد دشمن امام حسینه. وقتی اومد اینجا و نشست توی اتاق، ما بهت اشاره میکنیم و تو از اتاق پشتی بپر بیرون و با شمشیر بزن بکشش! هروقت گفتیم «آب بیارین» تو بپر! باشه؟»
مسلم رفت توی اتاق پشتی و ابنزیاد هم اومد توی خونه و روی فرش کنار بستر مریض نشست توی اتاق. چند دقیقه که گذشت دوستای مسلم گفتن «آب بیارین!» اما هیشکی نیومد. هی سرفه کردن اهم اهم! آب بیارین! امام مسلم باز از اتاق درنیومد. هرچی گفتن و اهم اهم کردن، مسلم نیومد که نیومد. ابن زیاد هم پاشد رفت! دوستای مسلم رفتن توی اتاق پشتی و گفتن: عه مسلم! چرا نیومدی بکشیش؟! فرصت خوبی بود… حیف شد! مسلم گفت نه. من نباید این کارو میکردم. ماموریتی که امام حسین به من داده، این نیست. من فقط اون کاری رو میکنم که امامم بهم دستور داده. تازه شماها که میدونین، پیامبر گفته مومن هیچ وقت غافلگیرانه کسی رو نمیکشه! به این کار میگن ترور. این کار، کار آدم مومن نیست. من اون کاری رو میکنم که پیامبر و خانوادهش بگن.
خلاصه… ابن زیاد شروع کرد به ترسوندن مردم. بهشون گفت یزید یه سپاه بزرگ فرستاده و به زودی میرسه به شهر شما و هرکدومتون رو که طرفدار امام حسین باشین، آش و لاش میکنه. الکی میگفتها، ولی مردم خیلی ترسیدن. ابنزیاد هانی رو هم دستگیر کرد و برد. مسلم دید اوضاع کوفه خیلی عوض شده. اون موقع که مسلم برای امام حسین نامه نوشته بود، مطمئن بود که این مردم همهشون منتظر امام حسین هستن. امام حسین هم وقتی اون نامه رو بخونه احتمالا دست زن و بچه و یارانش رو میگیره و میاد به سمت کوفه. برای جنگ که نمیاد! امام این طور که ابن زیاد داره پیش میره، احتمالا آمادهست که حتی با امام حسین هم بجنگه. اگر این طوری بشه، امام حسین زنده نمیمونه. به خاطر همین بود که مسلم تصمیم گرفت همراه مردم کوفه، قیام کنه و ابنزیاد رو فراری بده. مسلم به مردم خبر داد که توی مسجد جمع بشن، تا از اونجا برن کاخ ابن زیاد و از شهر بندازنش بیرون. چهار هزار نفر اومدن به سمت مسجد و اونجا جمع شدن. مسلم براشون حرف زد و گفت حالا که شما برای امام حسین نامه نوشتین که بیاد، بیاین کمک کنین از شر این ابنزیاد لعنتی راحت شیم تا وقتی امام میاد، مشکلی نداشته باشه. مسلم، رو به قبله ایستاد و شروع کرد به نماز خوندن. اون چهار هزار نفر هم پشت سرش ایستادن که نماز بخون…
اما بچهها… یادتونه گفتم مردم خیلی ترسیده بودن؟ یادتونه گفتم مردم کوفه شجاع نبودن؟ از ته دل عاشق امام حسین نبودن؟… مسلم نمازشو خوند، و وقتی به پشت سر برگشت، دید… به جز چند نفر هیچ کس پشت سرش نیست!! همه رفتن بودن! فرار کرده بودن. مسلم خیلی خیلی تنها شده بود. ابن زیاد هانی رو هم دستگیر کرده بود و مسلم دیگه جایی هم برای رفتن نداشت. با چند نفر توی کوچهها راه میرفت، اما همون چند نفر هم وقتی دیدن خیلی کم شدن، توی تاریکی شب از پشت مسلم فرار کردن و یه موقعی دیگه واقعا هیچ کس همراه مسلم نبود. مسلم همین طوری تنها داشت توی کوچهها راه میرفت تا این که یه پیرزن رو دید که در خونهش نشسته. مسلم از اون پیرزن آب خواست. پیرزن رفت و برای مسلم آب آورد. آب رو که خورد، نشست همون جا. پیرزن گفت چرا نمیری خونهتون؟ مسلم برای پیرزن تعریف کرد که کیه و چی شده. پیرزن، زن مومنی بود که از ته ته دل عاشق امام حسین بود، درو باز کرد و بهش گفت مسلم! بیا توی خونهی من مخفی شو. اون شب مسلم خونهی اون پیرزن مهربون و شجاع موند. امام پسر پیرزن مثل مامانش شجاع نبود. وقتی فهمید مامانش مسلم رو توی خونه مخفی کرده، رفت به کاخ ابنزیاد و برای این که بهش پول جایزه بدن، جای مسلم رو لو داد.
صبح فرداش یک عالمه مامورهای ابن زیاد ریختن توی خونهی اون پیرزن و با شمشیر و نیزه مسلم رو گرفتن. به زور سوار یک اسب کردنش تا ببرنش به کاخ ابنزیاد. همون موقع یکی از اون مامورها نگاه کرد و دید یه قطره اشک داره از چشم مسلم میریزه. گفت: عه! مسلم! تو که مرد شجاعی بودی! گریه میکنی؟ از مرگ میترسی؟! مسلم گفت: بالاخره همه یه روزی میمیرن. من از این ناراحت نیستم. من ناراحتم از نامهای که برای امام حسین نوشتم و بهش گفتم مردم اینجا طرفدار تو هستن، در حالی که شماها ترسیدین و طرفدار دشمن امام حسین شدین.
وقتی مسلم به کاخ رسید، یکی براش یک کاسه آب آورد. مسلم میخواست آب رو بخوره، اما چون دهنش خونین بود، تا میاومد آب بخوره، آب خونی میشد و دیگه نمیشد خوردش. یه بار دیگه براش کاسه آب آوردن. باز دوباره همین طور شد. بار سوم هم براش آب آوردن، و باز هم آب خونی شد و نشد بخوره. مسلم گفت: مثل این که قسمت من نیست آب بخورم. شاید باید تشنه بمیرم! بعد ابنزیاد اومد و گفت: مسلم! چرا شلوغ کردی؟ چرا شهر رو به هم ریختی؟ چرا مردم رو مجبور کردی بیان با ما بجنگن؟ مسلم گفت: من مجبورشون نکردم. مردم کوفه خودشون نامه نوشتن که میخوان با امام حسین بیعت کنن. چون از دست ظلم یزید و شماها خسته شده بودن. ابن زیاد گفت: به خاطر این کارهات باید کشته بشی. مسلم گفت میشه یه وصیت کنم؟ میشه لطفا یکی رو بفرستین تا به امام حسین بگه نیاد؟!… بچهها. مسلم تا آخرین لحظهی زندگیش هم دلش با امام حسین بود.
چند روز بعد از اون خبر از کوفه به امام حسین رسید. اون موقع امام حسین توی راه بود و داشت به سمت کوفه میاومد. دو نفر از کوفه به امام حسین رسیدن و رفتن پیشش. امام حسین بین چند تا از یارانش نشسته بود. گفتن: ما میخوایم یه خبر خصوصی بهتون بدیم! امام حسین گفت اینا دوستای منن. بگین. گفتن: هانی و مسلم کشته شدن. امام حسین گفت: انا لله و انا الیه راجعون. چند بار پشت سر هم گفت. بعد بلند شد و همه کاروانش رو جمع کرد. گفت: به من خبر رسیده که هانی و مسلم در کوفه کشته شدهن. معلوم نیست چه چیزی پیش روی ماست. هر کس میخواد شهید بشه، با ما بیاد. هرکس هم نمیخواد، از همین جا بره.
وقتی امام حسین اینو گفت، بعضیها راهشونو کشیدن رفتن. اونا کسایی بودن که از جنگ میترسیدن، یا فکر میکردن اگر همراه امام حسین برن و امام حسین حاکم کوفه بشه وضعشون خوب میشه، یا این که اصلا حوصله نداشتن با ابنزیاد وحشی دربیفتن… اونها رفتن و در کاروان امام حسین فقط کسانی موندن که از ته دل عاشق امام حسین بودن و خیلی هم شجاع بودن. درست عین مسلم.
داستان حُرّ
(مردی که جرات داشت معذرت خواهی کند!)
کی میدونه امام حسین اهل کدوم شهر بود؟ پس توی کربلا چی کار میکرد؟ برای چی به سمت کوفه میرفت؟
جنگ؟ حکومت؟ نامه نوشته بودن؟ بعد چی شد؟ اونا کی بودن که راهشو بستن؟ چی میخواستن؟ بیعت با یزید.
امام با خانواده و یارانش در راه بود و هنوز به کربلا نرسیده بود. از طرف سپاه یزید، یکی از فرماندهان سپاه رو فرستادن که با امام حرف بزنه. اون کی بود؟ اسمش حُر بود. حُر فرمانده خیلی قوی و معروفی هم بود. او همراه نیروهاش رفت سراغ امام تا مجبورش کنه امام بره پیش حاکم و خودشو تسلیم یزید کنه. سپاه حُر در مقابل کاروان امام(ع) صف کشیدن. یکی از همراهان امام حسین گفت بیا همین الان اینا رو بکشیم و از دستشون فرار کنیم. وگرنه تا فردا پسفردا کلی آدم دیگه میان و نمیتونیم از پسشون بربیایم. اما امام حسین چی کار کرد؟ جنگید؟ ولی ما که فهمیدیم امام برای جنگ نیومده بود. پس چی کار کرد؟ به جای جنگیدن، دستور داد از آبی که داشتند، به سپاه حُر و اسبهایشان بدهند. چون اون اطراف آب نبود.
به حُر دستور داده بودند که همراه امام بمونه و از کاروانش جدا نشه. حُر همون جا نزدیک کاروان موند و یه کم اون ور تر ایستاد. وقت نماز شد. امام حسین(ع) ایستادند تا نماز بخوانند. یاران و خانوادهشون هم پشتشون صف کشیدن که نماز به جماعت بخونن. حالا اگر شما جای حُر بودید، چی کار میکردید؟ حُر مسلمون بود و نمازخون بود. امام هم که بهشون مهربونی کرده بود و بهشون آب داده بود. تازه نوهی پیامبر هم که بود. به خاطر همین رفت پشت امام(ع) ایستاد و همراه بقیه نماز را به جماعت با امام(ع) خواند. وقتی امام حسین(ع) و کاروانش راه افتادند، حرّ و سپاهش هم او را همراهی کردند. همان موقع نامهای به حرّ رسید. در اون نامه به حُر دستور داده بودن که کاروان امام(ع) رو تحت فشار بگذاره و از آنها جدا نشود و به کوفه پیش حاکم کوفه ببردشان.
حُرّ نزد امام حسین(ع) رفت و گفت که در نامه چه نوشته شده. امام حسین(ع) لبخند زد و گفت: «مرگ به تو از این پیشنهاد نزدیکتر است!» بعد رو به اهل بیتش کرد و گفت: «برخیزید و سوار شوید! حالا که نمیگذارند به کوفه برویم، به شهر خودمان برگردیم.» حُر نمیخواست اجازه بدهد امام(ع) و کاروانش بروند، چون به او این طور دستور داده بودند. یعنی نه اجازه دادن امام به کوفه بره، نه اجازه دادن به شهر خودشون برگرده. حُر رفت جلوی امام حسین(ع) را گرفت. یعنی شمشیرهاشونو کشیدن و با اسب ایستادن جلوی کاروان امام. همراه امام هم کلی زن و بچه بود. اونها از شمشیرها ترسیده بودن. امام(ع) به او گفت: «مادرت به عزات بشینه! چه کار داری با ما؟!» کی میدونه این جمله یعنی چی؟ چه وقتی این جمله رو میگفتن؟ شنیدین میگیم مرگ بر اسرائیل مثلا؟ وقتی امام حسین این حرف رو به حُر گفت، بهش برخورد… خون جلوی چشماشو گرفته بود، میخواست به امام حسین یه حرف ناجور بزنه. ولی چی گفت؟ «اگر کسی جز شما با من این طوری حرف میزد، از او نمیگذشتم! ولی به خدا سوگند نمیتوانم از مادر شما جز به نیکی یاد کنم.» مادر امام حسین کی بود؟ حُر چرا چیزی دربارهی ایشون نگفت؟ حُر برای خانواده پیامبر احترام قائل بود. این خیلی مهمه.
بالاخره حُر و سپاهش کاروان امام(ع) رو به زور به سمت کوفه حرکت دادند. تا این که نامهای به حُر رسید که گفته بود که کاروان امام(ع) رو ببره جایی که دور از آب باشه و دور و برش هم جایی برای پناه گرفتن نباشه، متوقف کنه. امام حسین یه جا رو نشون داد، گفت میشه اینجا وایسیم که آب داره؟ گفت نه. آخه میدونین؟ اینی که نامه رو آورده، جاسوس سپاهه. وایساده که ببینه من کجا شما رو میبرم، اگر جایی بردم که آب داره، بره خبر بده. پس کاروان امام(ع) در کربلا توقف کردند. از اون طرف هم سپاه بزرگی از سمت کوفه اومدن و اون طرف دشت ایستادن. حُرّ هم رفت به سمت سپاه کوفه.
روز عاشورا شد. وسط جنگ، امام حسین(ع) فریاد سر داد که: «آیا کسی هست که به فریاد ما برسد و از خدا جزای خیر بگیرد؟ و آیا کسی هست که شرّ این قوم را از حرم رسول خدا(ع) بازدارد؟» حرم یعنی چی؟ یعنی خانواده. حرّ با شنیدن این حرف اشکش جاری شد. یادتونه گفتیم حُر برای خانواده پیامبر خیلی احترام قائل بود؟ آمد سراغ فرماندهی لشگر. گفت: «آیا با این مرد میجنگی؟!» عمرسعد که فرمانده بود گفت: «بله! جنگی که سرها از بدنها جدا شود و دستها قلم شوند!» حرّ گفت: «نمیشود این کار را یک جوری با صلح تمام کنی؟» عمرسعد گفت: «کار دست من نیست. امیر نمیپذیرد.» حالا اگر شما به جای حُر بودید چه کار میکردید؟ حُر خیلی خانواده پیامبر رو دوست داره. امام هم که باهاش مهربونی کرده. از نزدیک دیده که امام چقدر آدم خوبیه. بهش از آب خودشون داده. اما الان توی سپاه مقابل امام حسینه. فرماندهشون هم عمرا کوتاه نمیاد. سه روز هم هست که فرماندهشون آب رو به روی امام و خانوادهش بسته. تصمیم گرفتن خیلی سخت شده بچهها! اگر از میدون جنگ فرار کنه، بهش میگن ترسو! مسخرهش میکنن. حُر یه قهرمان خیلی بزرگ جنگه، اصلا دوست نداره بهش بگن ترسو! پس چی کار کنه؟!
حُرّ راه افتاد و به بهانه آب دادن به اسبش از لشگر دور شد. یکی از دور داد زد: «میخواهی به حسین(ع) حمله کنی؟!» حرّ جوابی نداد. تمام تنش میلرزید. آن مرد گفت: «تا حالا تو را این طوری ندیده بودم! اگر سراغ دلیرترین مرد کوفه را از من میگرفتند، تو را نام میبردم! چه شده که این طوری میلرزی؟!» حُرّ به آرامی گفت: « سوگند به خدا خودم را در میان جهنم و بهشت میبینم، و من بهشت را بر میگزینم، هر چند که مرا پاره پاره کنند و بسوزانند.» بعد به سمت امام حسین(ع) تاخت. حُر چی کار کرد؟ نه فرار کرد، نه کاری رو ادامه داد که فکر میکرد بده. تصمیم گرفت شجاعانهترین کار ممکن رو بکنه. یعنی: عذرخواهی.
روبروی امام(ع) که رسید، سپرش را زمین انداخت و عذرخواهی کرد. آخه اگر حُر جلوی امام رو نگرفته بود، اصلا کاروان امام همون موقع برمیگشت و اصلا جنگ هم نمیشد. امام(ع) برای او از خدا طلب بخشش کرد و معذرتخواهی او را پذیرفت. حُر در آخرین ساعتهای قبل از جنگ، شد یکی از یاران امام حسین.
بعد از آن حُرّ وارد میدان جنگ شد و داد زد: «من حرّ و پناهگاه مهمانم برای دفاع از بهترین انسان گردن شما را میزنم و در این کار هیچ گونه ستم و بیعدالتی نمیبینم.» سپاه یزید به حرّ حمله کردند و او را تیرباران کردند. حُرّ نیمهجان به سوی امام(ع) برگشت. امام(ع) او را در بغل گرفت و گفت: «تو حرّی! همان طور که مادرت تو را حُرّ نامید. تو در دنیا و آخرت آزادهای!» و حُرّ در آغوش امام(ع) شهید شد. میدونین حُر یعنی چی؟ یعنی آزاده! به نظرتون چرا امام بهش گفت آزاده؟ مگه قبلش اسیر بود؟ اسیر چی بود؟ چطوری خودشو آزاد کرد؟
داستان زُهیر
(مردی که ته دلش عاشق امام حسین بود)
تا حالا براتون پیش اومده که با یه دوست خیلی خیلی عزیزتون قهر کنین؟ یا حتی با مامانتون؟ مثلا ممکنه عاشق دوستمون باشیما، اما یه روز که اون زده اسباببازی ما رو خراب کرده، باهاش قهر میکنیم. یا مثلا عاشق مامانمون هستیما، اما یه روز که زدیم لیوان رو وسط آشپزخونه شکوندیم و مامان سرمون داد زد، باهاش قهر کردیم و رفتیم تو اتاق. این جور وقتا، خودمون میدونیم که خیلی خیلی عاشق مامانمون یا دوستمون هستیما، اما چون قهریم، دلمون نمیخواد بریم پیشش و ببینیمش. اما شاید اگر مامان بیاد در اتاق رو باز کنه و بگه: بیا بریم پارک، دوباره بپریم بغلش و یادمون بیاد که چقدر عاشقشیم!
زهیر هم خیلی عاشق امام حسین بود، اما یه جورایی قهر کرده بود و رفته بود توی اتاق و در رو به روی خودش بسته بود. تا روزی که این در باز شد. قصه از کجا شروع شد؟ از مکه!
یادتون هست که امام حسین چی شد که سر از کربلا درآورد؟ داشت کجا میرفت؟ شهر کوفه. از کجا اومده بود؟ از مکه. مکه چی کار میکرد؟ رفته بود برای حج. بعد از اونجا راه افتاده بود بره سمت کوفه، که مردم براش نامه نوشته بودن و گفته بودن بیا کمک ما.
کاروان امام حسین از مکه راه افتاده بود. همراه اونا کاروانهای دیگهای هم بودن که یه کم جلوتر یا عقبتر حرکت میکردن و اونا هم از حج برمیگشتن. یه کاروان هم بود که دقیقا همراه با کاروان امام حسین حرکت میکرد، اما مواظب بود که نزدیک کاروان امام حسین نشه. اون کاروان مال زُهیر بود.
زُهیر مرد بزرگی بود. خونه داشت، باغ داشت، پسر و دختر و عروس و داماد داشت، وضعش خوب بود. تازه جنگجوی خوبی هم بود و در کلی از جنگها فرمانده بود و پیروز شده بود. زهیر قبلنا طرفدار اون گروهی بود که مخالف امام علی بودن. به خاطر همین دور و بر امام حسین هم که پسر امام علی بود، نمیاومد. مثلا کاروان امام حسین قبل از چشمه میایستادن، زهیر میگفت بریم بعد از اون چشمه بایستیم. کاروان امام حسین سمت راست یه کوه میایستاد، زهیر میگفت بریم سمت چپ اون کوه توقف کنیم. قضیه قهر توی اتاق رو یادتونه؟!
خلاصه… همین طوری زهیر دور از امام حسین حرکت میکرد، تا این که بالاخره هر دو تا کاروان به جایی رسیدن که مجبور شدن نزدیک هم توقف کنن. مثلا شاید یه چشمه بود و دیگه تا مسافت زیادی آب نبود. یا شاید وسط بیابون فقط یک تیکه کوچیک سایه بود.
کاروانها ایستادن و هر کدوم یه سری چادر زدن. زهیر همراه با زنش و بچههاش نشسته بود توی چادرش و سر سفره بودن. همین موقع یکی اومد و گفت: آقای زهیر، ببخشید مزاحمتون میشم، مردی از طرف کاروان حسینبن علی اومده. مرد اومد و گفت: سلام آقای زهیر! امام حسین میخوان شما رو ببینن! میاین بریم پیششون؟ زهیر که داشت لقمه رو میذاشت دهنش، یهو خشکش زد! لقمه همین جوری وسط هوا موند و دهنش هم باز موند. خدایا! یعنی حسینبن علی با من چی کار داره؟! چی شده؟ نکنه میخواد دعوام کنه که با گروه اونا نبودم؟ نکنه از دستم ناراحته؟…
زهیر همین طوری خشکش زده بود که یهو زنش گفت: وا! زهیر! چرا خشکت زده؟! مگه این مرد از طرف حسین نیومده؟ مگه حسین پسر فاطمهی زهرا، نیست؟ مگه نوهی پیامبر نیست؟! زهیر گفت: چرا خب! زنش گفت: خب پس چرا نشستی؟! برو خودت رو بهشون برسون.
زهیر لقمهشو زمین گذاشت و بیرون رفت و مستقیم رفت توی چادری که امام حسین توش بود.
فکر میکنین وقتی زهیر اومد بیرون، قیافهش چه شکلی بود؟
زهیر وقتی وارد چادر خودش شد، تمام صورتش پر از لبخند و شادی بود. هیچکس نمیدونست امام حسین بهش چی گفته، اما زهیر مثل کسی بود که بهش جایزه داده باشن! زنش که دید زهیر انقدر خوشحاله، بهش گفت: مبارکت باشه! چی مبارکش باشه؟! مگه زهیر چیزی گفته بود؟! آخه زن زهیر آدم خیلی خوب و باهوشی بود. همین که زهیر وارد شده بود، دیده بود که زهیر دوباره یادش اومده که چقدر عاشق امام حسینه. فهمیده بود که زهیر از این جا به بعد رو میخواد همراه امام حسین بره.
زن زهیر درست فهمیده بود. زهیر هر چی داشت و نداشت به زنش بخشید و گفت تو برگرد پیش خانوادهت. من میخوام با امام حسین برم، هر جایی که میره. بعد هم به بقیهی یاران و همراهان و خانوادهش گفت من دارم میرم همراه حسین شهید بشم. هرکس دوست داره شهید بشه، بیاد بریم. هرکس هم میخواد، برگرده شهر خودش. زن زهیر گفت: میشه من هم ببری؟ زهیر گفت: آخه اونجا جای زنها نیست. اذیت میشی. من خیلی دوستت دارم، دوست ندارم اذیت شی. زنش گفت: باشه. پس میشه ازت یه خواهشی بکنم؟
فکر میکنین زنش چی میخواست؟ پول؟ این که نامه بنویسه؟ بهش زنگ بزنه؟! زود برگرده؟ نه… من که گفتم زن زهیر چقدر عاشق پیامبر بود. زهیر گفت: باشه، بگو چی میخوای؟ گفت: اون دنیا، پیش پدربزرگ امام حسین (یعنی پیامبر) منو یادت نره! من هم با خودت ببر پیششون.
خلاصه… زهیر از کاروان خودش جدا شد و همراه امام حسین رفت.
وقتی کاروان امام حسین به کربلا رسید و سپاه دشمن راهشونو بستن، چند نفر از دشمن اومدن سمت چادرهای کاروان امام حسین. یکیشون میخواست یکی از چادرها رو آتش بزنه. زهیر و چند نفر دیگه سریع رفتن سمتش و با شمشیرهاشون فراریش دادن. اونا زهیر رو خوب میشناختن. یادتونه که گفتم، زهیر یه فرمانده جنگی خیلی معروف بود. یکی از آدمهای سپاه دشمن گفت: عه! زهیر! تو که اصلا طرفدار حسین نبودی! تو که باهاش قهر بودی! حالا چرا داری براش میجنگی؟! زهیر گفت: میبینی که الان اینجام و با حسین هستم. تازه شما بودین که به حسین نامه نوشتین که بیا کمکمون کن! حالا شماها چرا باهاش میجنگین؟ من اومدم تا جونمو بدم، اما نذارم که به نوهی پیامبر آسیبی برسونین.
خلاصه… روز عاشورا شد و میدون جنگ. دو تا سپاه داشتن لشگرشون رو مرتب میکردن و برای هر طرف لشگر یک فرمانده میذاشتن. یکی برای وسط، یکی برای راست و یکی برای چپ. امام حسین زهیر رو گذاشت فرماندهی سمت راست سپاهش. قبل از این که جنگ شروع بشه، امام حسین رفت جلوتر و سعی کرد آدمهای سپاه دشمن رو نصیحت کنه. آخه امام حسین اصلا دلش نمیخواست بجنگه. دلش میخواست همه آدمهای خوبی باشن. برای همین تمام سعیش رو میکرد که حتی دشمنها هم اگر یه ذره خوبی ته دلشون هست، یادشون بیاد. مثل زهیر که قهر بود، اما ته دلش عاشق امام حسین بود و با حرفهای امام حسین دوباره خوبیها رو یادش اومده بود.
امام حسین هر چی گفت، هیچ کس کاری نکرد. زهیر اجازه گرفت از امام و رفت جلو و اون هم شروع کرد به سخنرانی. چی گفت؟
گفت: ای مردم کوفه! مگه نمیبینین با کی دارین میجنگین؟ این پسر دختر پیامبره! کی از اون بهتر؟ میخواین به جای نوهی پیامبر، یزید حاکم شما باشه؟! مگه این همه ظلم بهتون نکردن؟ مگه ندیدین چقدر آدمهای خوب رو کشتن؟ ما همهمون مسلمونیم. نباید با هم بجنگیم.
دشمنها داد زدن: ما اومدیم که بجنگیم. یا حسین رو تحویل یزید بدیم، یا این که همهتونو بکشیم.
زهیر گفت: نکنه واقعا حسین رو بکشین؟! این کارو بکنین، بدبخت میشینا.
همین موقع شمر یه تیر انداخت و گفت: بسه دیگه! پرحرفیت خستهمون کرد! ساکت شو!
زهیر گفت: اصلا کی با تو حرف زد؟! من که مطمئنم تو دو تا آیه قرآن هم بلد نیستی! اون دنیا میبینمت که چطوری بدبخت میشی.
شمر گفت: تا ساعتی دیگه همهتون میمیرین.
زهیر خندید و گفت: منو از مرگ میترسونی؟! من عاشق اینم که همراه امام حسین باشم و براش بمیرم.
اون وقت شنید که یکی صداش میزد. کی بود؟ امام حسین بود. صداش زد و گفت: زهیر! برگرد بیا. دیگه فایدهای نداره نصیحت کردن.
*
ظهر شد و جنگ شد. موقع نماز بود. امام حسین همراه یارانش ایستاد که نماز جماعت بخونن. اما ممکن بود وسط نماز دشمن بهشون حمله کنه. پس چی کار کردن؟ دو نفر با شمشیر ایستادن جلوی نماز جماعت، که اگر کسی خواست به نمازخونها حمله کنه، ازشون دفاع کنن. یکی از اون دو نفر کی بود؟ آفرین، زهیر. زهیر تیرها رو با شمشیر و سپرش دور میکرد که یه وقت به امام حسین و یارانش که داشتن نماز میخوندن، نخوره.
اون روز بالاخره زهیر به آرزوش رسید. در راه امام حسین شهید شد و اون دنیا بهترین جای بهشت رو نصیب خودش کرد. بهترین جای بهشت کجاست؟ اون جایی که پیامبر و امام حسین و شهدای کربلا هستن. جایی که همهی آدم خوبا یادشون میاد چقدر عاشق امام حسین بودهن!
داستان حبیب
(مردی که چشم امید امام حسین به او بود)
یک روز حبیب و میثم همراه چند نفر دیگه دور هم بودن. حبیب گفت: من یه پیرمرد خربزهفروشی رو میشناسم که به خاطر دوستی خانوادهی پیامبر میکشنش. اونایی که اونجا نشسته بودن همه برگشتن به میثم نگاه کردن. میثم خندید. آخه توی اون جمع فقط یه نفر خربزهفروش بود. کی؟ میثم! میثم گفت: من هم یه پیرمردی رو میبینم که صورتش قرمزه و برای یاری خانوادهی پیامبر میجنگه و سرش رو توی شهر کوفه میگردونن! باز دوباره همه تعجب کردن و این دفعه برگشتن به حبیب نگاه کردن. آخه مردی که صورتش قرمز بود، حبیب بود! حبیب و میثم خندیدن و رفتن. اونایی که نشسته بودن، گفتن این دو تا دیوونه بودن؟! این دری وریا چیه میگن؟! مگه یه آدم معمولی میدونه دوستش چطوری میمیره؟! اما خب بچهها… میثم و حبیب آدمای معمولی نبودن. اونا دو تا از دوستای خیلی صمیمی و یارهای خیلی خوب امام علی بودن. این چیزها رو هم امام علی بهشون یاد داده بود. به خاطر همین حبیب از اول هم میدونست در تمام زندگیش قراره چی کار کنه… چی کار؟ یاری خانوادهی پیامبر. یعنی هرکاری ازش خواستن، فوری خودشو برسونه. باید چشم میدوخت به دهن این خانواده، ببینه کی بهش نیاز دارن! نکنه یه وقت کمک لازم داشته باشن و حبیب نرسه…
وقتی حبیب نوجوون بود، پیامبر اسلام زنده بودن. اون موقعها حبیب هی دور و بر پیامبر بود تا ازشون اسلام رو یاد بگیره و حرفای خوبشون رو حفظ کنه. حبیب تمام قرآن رو هم حفظ کرد و تا آخر عمرش هر شب یک جزء قرآن رو میخوند. به خاطر همینها بود که مردم حبیب رو به عنوان یه مرد دانا و دینشناس میشناختن.
البته حبیب فرمانده جنگی خیلی خوبی هم بود. چون همه جا همراه امام علی به جنگ رفته بود و توی همهی جنگها خیلی قوی بود. وقتی امام علی حاکم شد و رفت کوفه، حبیب هم همراهش رفت شهر کوفه. کوفه کجا بود؟ همون شهری که کاروان امام حسین داشت میرفت تا بهش برسه. اما رسید؟ نه… چون سپاه یزید توی کربلا نگهشون داشتن.
اون موقع حبیب توی شهر کوفه بود. دیگه پیر شده بود، ولی یعنی دیگه نمیتونست کاری بکنه؟! عمرا! حبیب بن مُظاهر بودها! قهرمان جنگ بود، دینشناس بزرگی بود! فرستادهی امام حسین رو پناه داد، سعی کرد از مردم کوفه برای امام حسین بیعت بگیره. باهاشون حرف زد و سعی کرد نظرشونو عوض کنه تا نرن با امام حسین بجنگن… اما کمتر کسی گوشش بدهکار بود. حبیب دیگه نمیدونست باید چی کار کنه تا این که…
یه روز یکی اومد و گفت برای حبیب بن مظاهر یه نامه آوردم. زن حبیب گفت: از طرف کیه؟ گفت خودش باید ببینه. حبیب نامه رو گرفت و رفت یه جای خلوت و نامه رو باز کرد. بالاش نوشته بود: من الغریب الی الحبیب! از یک آدمی که غریب و تنها مونده، به دوست خوب ما!
از حسینبن علی به مرد دینشناس! حبیب، تو که میدونی ما چه نسبتی به پیامبر داریم (چه نسبتی داشتن؟) و بهتر از بقیه میدونی که ما کی هستیم. تو مرد آزاد و باغیرتی هستی. پس خودت رو به ما برسون. رسول خدا در قیامت پاداش تو رو میده.
خب… حبیب یک لحظه هم صبر کرد؟ مثلا گفت حالا بذار کار و بارامو بکنم، ببینم قضیه چیه، بعد برم؟! مثلا فکر کرد من آخه پیرم، چی کار میتونم بکنم؟! یا مثلا فکر کرد اگر تو جنگ بمیره چی میشه؟! نه دیگه… حبیب چشمش به دهن امام حسین بود. اصلا وقتی نامه به دستش رسید خیلی ذوق کرد. شما بودین ذوق نمیکردین؟ فکر کنین اونی باشین که وقتی کمک میخوان، یاد شما بیفتن! شما وقتی کمک بخواین کی رو صدا میکنین؟ مثلا اگر در روتون قفل شه کی رو صدا میزنین؟ اگر بخورین زمین، به کی میگین بیاد کمکتون؟ اونی که خیلی دوستش دارین… اونی که همیشه هر وقت صداش میکنین میاد کمکتون… اونی که هیچ وقت نشده صداش کنین و نیاد… حبیب واسه خانوادهی پیامبر همون آدمه بود. همونی که هر وقت صداش زدن، فوری خودشو رسوند. اونی که حتی اگر برای کمک جونش رو لازم داشتن، فوری میداد. اونی که دوستشون بود. حبیبشون بود. حبیب میدونین یعنی چی؟ یعنی دوست! کی دوست داره دوست امام حسین باشه؟ کی دوست داره امامش براش نامه بنویسه؟ بگه لبیک یا حسین. بلند بگو لبیک یا حسین!
خب… حبیب هم بلند گفت لبیک یا حسین و سوار اسبش شد و فوری رفت به سمت کربلا. البته راحت نبودها. اگر کسی میفهمید، همون جا توی راه جلوشو میگرفتن. اما حبیب خیلی شجاع و قوی بود. از راههای مخفی رفت تا خودشو قبل از شروع جنگ به امام حسین برسونه.
امام حسین توی کربلا پرچمهای لشگرش رو بین یارانش تقسیم میکرد. یکی رو داد به این فرمانده، یکی رو داد به اون فرمانده، یکی موند. یارانش گفتن: اینو به کی میدین؟ امام حسین گفت: صاحب این هنوز نرسیده. گفتن: منتظر کی هستین؟ گفت: حبیب بن مظاهر. گفتن اگر نیومد چی؟ امام حسین گفت: میاد! من میدونم حبیب میاد!
حبیب اومد؟ البته که اومد. اومد و پرچم رو گرفت و یکی از فرماندهان سپاه امام حسین شد. شب عاشورا همه نشسته بودن توی چادرهاشون و میدونستن که فردا جنگ سختی دارن. یکی از یاران امام موقع رد شدن از جلوی یه چادر صدای حضرت زینب رو شنید. حضرت زینب داشت به برادرش امام حسین میگفت: از این یارانت مطمئنی؟ فردا تنهات نمیذارن؟ امام حسین هم گفت: نگران نباش خواهر جونم. اینا دوستان خیلی خوبی هستن. من میدونم که تا تهش همراه منن. اون یار امام که اینو شنیده بود خیلی ناراحت شد. رفت پیش بقیه دوستانش و گفت: بچهها ببینین حضرت زینب چقدر نگرانه! چی کار کنیم که از نگرانی درشون بیاریم؟ حبیب گفت پاشین بریم دم چادرشون. همگی بلند شدن و با شمشیرهاشون رفتن جلوی در چادر حضرت زینب. حبیب از اون بیرون بلند گفت: «خانم زینب! خانمهای خانوادهی امام حسین! ما یاران و دوستان امام حسینیم. اگر همین الان هم دستور بده، همین نصفه شبی حمله میکنیم سمت دشمن. ما این شمشیرهامونو آوردیم که باهاش از حسین و خانوادهاش دفاع کنیم. مطمئن باشین تا ما هستیم اجازه نمیدیم حتی یک نفر از خانواده امام حسین آسیبی ببینه.» بقیه هم حرف حبیب رو تایید کردن و حضرت زینب خیالش راحت شد و دلش قرص شد.
بچهها! حبیب و یارانش دقیقا همون کاری رو کردن که گفته بودن. فرداش، توی روز عاشورا، تا وقتی که یاران امام حسین زنده بودن، هیچ کدوم اجازه ندادن هیچ کس از خانواده امام حسین به میدون جنگ بره و اتفاقی براش بیفته. همهشون تا آخرین نفس جنگیدن. حبیب پیرترین یار امام حسین بود، اما مثل یه قهرمان جنگید. حبیب در تمام عمرش حتی یک لحظه هم چشم از دهن پیامبر و امام علی و فرزندانش برنداشت. آخرش هم چشم توی چشم امام حسین شهید شد.
داستان امالبنین (سلام الله علیها)
(زنی که به خانواده پیامبر خیلی احترام میگذاشت)
چند روز بعد از واقعهی کربلا، کاروانهایی که از اون طرفها میاومدن، خبر ماجرا رو به شهر مدینه رسوندن. یعنی شهری که امام حسین و حضرت عباس و برادرهاشون زندگی میکردن. خانم امالبنین هم اونجا بودن. خانم امالبنین مادر چهار تا پسر بود که هر چهار تا در کربلا بودن. پسر بزرگشون رو همهمون خوب میشناسیم، کی بود؟ حضرت عباس، یا همون حضرت ابالفضل. وقتی خانم امالبنین شنیدن که یه کاروان داره میرسه و خبرهایی از کاروان امام حسین داره، فوری خودشو رسوند به اون کاروان. بدو بدو اومد و گفت من امالبنینم! بگو ببینم امام حسین چی شد؟ گفتن: شرمنده که این خبرو بهت میدیم اما پسرت جعفر شهید شد!
امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: آخه پسرت عثمان هم شهید شد!
امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: ببخشیدا ولی عبدلله هم شهید شد!
امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: حتی عباس هم که اونقدر قوی و شجاع بود شهید شد.
باز امالبنین گفت: بگو حسین چی شد؟
گفتن: حسین هم شهید شد.
اون وقت بود که امالبنین نشست و گریه کرد و گریه کرد. امام حسین پسر خودش نبودها. پسر حضرت فاطمه بود. اما امالبنین برای پسر حضرت فاطمه، بیشتر از پسرهای خودش گریه کرد. فکر میکنین چرا؟ پسرهای خودشو دوست نداشت؟! مگه میشه یه مادری بچهی خودشو دوست نداشته باشه؟! اون هم پسرهایی که یکی از یکی بهتر و پهلوونتر بودن؟! پس قضیه چی بود؟
میگم براتون…
حضرت علی با کی ازدواج کردن؟ حضرت فاطمه، دختر پیامبر. وقتی حضرت فاطمه از دنیا رفت، چهار تا بچه داشت. دو تا پسر، حسن و حسین. دو تا هم دختر، زینب و امکلثوم. این بچهها کوچیک بودن. باید یکی ازشون مراقبت میکرد. پس حضرت علی سپردن یک خانم خوبی رو براشون پیدا کنن تا همسرشون و خانم خونهشون بشه.
یه خانمی رو به حضرت علی معرفی کردن، گفتن این از یک خانوادهایه که هم خیلی شجاعن، هم خیلی عالم و باسوادن، هم خیلی باادبن. حضرت علی هم گفت، همین خوبه. این خانم اومد و همسر حضرت علی شد. اسمش چی بود؟ امالبنین. اما اولش که اسمش این نبود. اسم خودش فاطمه بود. اما وقتی اومد توی خونهی امام علی، گفت منو فاطمه صدا نکنین. چون این بچههای حضرت فاطمه، اسم منو بشنون، یاد مادر خودشون میافتن، دلتنگ میشن. بعدا که چهار تا پسر به دنیا آورد، بهش میگفتن امالبنین، که یعنی: مادر پسرها. حضرت عباس پسر بزرگش بود. سه تا هم برادر کوچیکتر هم داشت به اسمهای عبدلله، عثمان و جعفر.
خانم امالبنین احترام خیلی زیادی به بچههای حضرت فاطمه میگذاشت. چرا؟ چون اونها نوههای پیامبر بودن. به پسرهای خودش هم همیشه میگفت به حسن و حسین و خواهرهاشون احترام بذارن. مثلا وقتی سر سفره مینشستن، و امالبنین میخواست برای هر کس غذا بذاره، اول برای کی میذاشت؟ برای بچههای حضرت فاطمه! یا وقتی میخواست چیزی بخره، میگفت اول؟ بچههای حضرت فاطمه.
به خاطر همین بچههای خودش هم که با بچههای حضرت علی برادر بودن، به جای این که مثلا صداشون کنن داداشی، آبجی، اینا… خیلی با احترام اونها رو صدا میکردن. مثلا حضرت عباس به برادر بزرگش امام حسین میگفت: آقای من! با وجودی که خیلی عاشقش بود، ولی انقدر مودب بود و بهشون احترام میذاشت که به خودش اجازه نمیداد مثلا به اسمش صداش کنه. شماها به کی احترام میذارین؟ بهش میگین آقا یا خانم؟
روز عاشورا، حوالی ظهر که شده بود، همهی اهل خانوادهی امام حسین خیلی خیلی تشنه بودن و همهی یارانشون هم شهید شده بودن. دیگه از مردهای رزمنده فقط امام حسین مونده بود و حضرت عباس. برادرهای حضرت عباس هم شهید شده بودن. حضرت عباس خیلی دلش میخواست بره با دشمنای امام حسین بجنگه و همهشونو درب و داغون کنه. اما امام حسین یه ماموریت خیلی مهمتر بهش داد. گفت برو آب بیار.
فکر میکنین آب آوردن کار راحتی بود؟ چرا سخت بود؟ بله… باید از بین یه عالمه سرباز دشمن رد میشد تا بتونه آب بیاره برای چادرهای خانوادهی امام حسین. اما حضرت ابالفضل از این چیزها نمیترسید که! وقتی امام حسین بهش بگه برو آب بیار، مگه میشه حضرت عباس بگه نه؟!! معلومه که نه. پس مشک آب رو برداشت و از بین سربازها رد شد و باهاشون جنگید تا به آب رسید. به آب که رسید، نشست لب آب. وای… نمیدونین چقدر تشنه بود. سه روز بود آب نداشتن. همون یه ذره هم که بود، داده بودن به بچهها و زنها. لبهای حضرت عباس از خشکی ترک خورده بود. تاحالا شده این قدر تشنه باشین؟ یادش بیفتین… بعد اگر یه لیوان آب خنک بگیرن جلوتون چی کار میکنین؟ حضرت عباس هم همین کارو کرد. دستشو زد زیر آب و مشت کرد و آورد بالا که بخوره… اما… چی شد؟ یاد حرف مامانش امالبنین افتاد. خانم امالبنین همیشه چی میگفت؟ میگفت اول بچههای حضرت فاطمه!
حضرت عباس اینو خوب یاد گرفته بود. به خاطر همین آب توی دستش رو ریخت و ازش نخورد. یعنی بچههای حضرت فاطمه و نوههاش تشنه باشن، ولی حضرت ابالفضل آب بخوره؟ عمرا. مشک رو پر کرد و راه افتاد بره آب رو برسونه به خانوادهی پیامبر. اما توی راه دشمن بهش حمله کرد. حضرت ابالفضل تا میتونست باهاشون جنگید. هرچی هم بهش ضربه زدن، نایستاد. تا وقتی که… یکی مشک آب رو زد. اون وقت بود که دیگه دید رسوندن آب فایده نداره. وقتی حضرت عباس از اسب افتاد، برای اولین بار امام حسین رو یه جور دیگه صدا زد. داد زد گفت: داداش! به داد برادرت برس.
(داستان امام حسین علیه السلام)
قهرمان نجات آدمها
قصهی امشب ما دربارهی قهرمان قهرمانهای کربلاست. یعنی کی؟ خود امام حسین!
یادتون هست که امام حسین، داشت برای چه کاری میرفت به کوفه؟ مردم بهش نامه نوشته بودن و گفته بودن بیا ما رو از دست این حاکم بدجنس و ظالم، یعنی یزید، نجات بده. چندهزار نفر با فرستادهی امام حسین بیعت کرده بودن و دست دوستی داده بودن و قول داده بودن که اگر امام حسین بیاد، هرچی بگه گوش میکنن. اما یزید که اصلا خوشش نمیاومد مردم کوفه به جای حرف خودش، حرف امام حسین رو گوش بدن، یه حاکم خشن و وحشی برای کوفه فرستاد که بره حسابی مردم رو بترسونه و بهشون بگه اگر برین با امام حسین دست دوستی بدین، همهتونو میکشم! اما اگر بیاین با هم بریم با حسین بجنگیم، من یه عالم پول بهتون میدم!
خب… شما جای مردم کوفه بودین چی کار میکردین؟ معلومه که اگر ما بودیم، میگفتیم بروبابا!! ما رو میترسونی؟ ما خیلی شجاعیم. پول تو رو هم نمیخوایم! میریم همراه امام حسین شهید میشیم، اما با تو دست دوستی نمیدیم! اما خب بچهها،… مردم کوفه اندازهی شما شجاع نبودن. بیشتر از این که عاشق امام حسین و اسلام باشن، عاشق زندگیهای بیمزهشون بودن. ترجیح دادن به جای این که همراه امام حسین بجنگن و کشته بشن، همراه سپاه یزید بجنگن و بهشون پول بدن.
حالا اگر شما جای امام حسین بودین، نسبت به این مردم چه حسی داشتین؟ فکر کنین به شما نامه نوشتن گفتن بیا اینجا، میخوایم با تو دوست باشیم… بعد یهو وسط راه نگهت دارن و با یه عالمه لشگر جلوت وایسن که خودت و خانوادهت و زن و بچههات رو بکشن!! شما بودین چه احساسی داشتین؟ خشم؟ عصبانی میشدین؟ فحششون هم میدادین؟! دلتون میخواست همهشونو بکشین؟! دوست داشتین یه اسلحهی قوی داشته باشین و همه رو از دم به رگبار ببندین؟! همهی اینا به موقعش… اما امام حسین، قهرمان نجات آدمها بود، نه قهرمان کشتنشون. امام حسین دلش میخواست همهی همهی آدمها رو از جهنم نجات بده و ببرهشون توی بهشت، پیش پیامبر خدا! حتی اونایی رو که توی سپاه دشمن بودن و به روش شمشیر کشیده بودن. قهرمان قصهی امروز ما، قهرمان نجات آدمهاییه که حواسشون به خوبیها نیست.
چند تا آدم رو میشناسین که اصلا قرار نبود توی سپاه امام حسین باشن، اما بعد اومدن همراه امام شدن؟ داستان زُهیر رو یادتونه؟ همون که از ته دلش عاشق پیامبر و خانوادهاش بود، اما قهر کرده بود و با این که با امام توی مسیر کوفه همسفر بودن، نزدیک امام حسین چادر نمیزد. یه بار که زورکی چادرشو نزدیک کاروان امام حسین برپا کرد، امام یکی رو فرستاد دنبالش. زُهیر به اصرار زنش پاشد رفت پیش امام حسین. کسی نمیدونه امام حسین توی چادرش به زهیر چی گفت. اما وقتی برگشت، تمام صورتش میخندید. همون جا همهی مال و اموال و کاروان و زن و بچههاش رو رها کرد و گفت من با امام حسین میرم!
دیگه کی رو میشناسیم که امام حسین با خودش همراه کرد؟ کی قصهی حُر رو یادشه؟ حُر اصلا مال سپاه دشمن بود! به دستور فرمانده لشگر یزید رفت جلوی کاروان امام حسین رو گرفت و گفت کجا میرین؟ حق ندارین برین کوفه! امام حسین گفت خب پس بذارین ما برگردیم شهر خودمون. گفت نه خیر، حق ندارین برگردین! باید همین جا توی دشت بمونین. امام حسین گفت خب ما بریم کنار رود توقف کنیم، گفت نه خیر، به من گفتن باید یه جا شما رو متوقف کنم که نه آب باشه، نه سایه، نه چیزی که بتونین پشتش پناه بگیرین! خب حالا شما اگر جای امام حسین بودین، چی کار میکردین با حُر و همراهانش؟ باهاش میجنگیدین؟ میزدینشون؟! ولی امام حسین یه چیزی دربارهی حر میدونست که کسی نمیدونست. این که حُر از ته دلش خیلی برای پیامبر و دختر پیامبر احترام قائله. به حضرت زهرا که مادر امام حسینه خیلی احترام میذاره. امام حسین که میدونست حر ته دلش یه نور ارزشمند داره، میخواست یه کاری بکنه که حُر با اون نور راهشو پیدا کنه و آدم خوبی بشه. به خاطر همین نه باهاشون جنگید، نه قهر و اخم و تخم کرد. به جاش چی کار کرد؟ شاید باورتون نشه… ولی از آبهایی که همراه کاروان خودشون داشتن، به حُر و همراهیانشون داد. حتی گفت یه خرده آب به بدن اسبهاشون بپاشن که خنک بشن. این طوری بود که حُر هم روز عاشورا لشگر دشمن رو ول کرد و اومد پیش امام حسین و گفت من پشیمون شدم! میخوام با شما دست دوستی بدم. میخوام اون دنیا همراه شما باشم! و حُر هم نجات پیدا کرد.
دیگه کی رو میشناسیم؟ یادتونه امام برای کی نامه نوشت؟ منالغریب الیالحبیب رو یادتونه؟ حبیب، پیرمردی بود که از نوجوانی عاشق پیامبر بود، بعد یار امام علی بود، بعد یار امام حسن بود… مگه میشد امام حسین توی کربلا حبیب رو یادش بره؟ بهش نامه نوشت، گفت بیا که اینجا آخر قصهست! قراره همه با هم بریم بهشت. نکنه تو جا بمونی؟! زود خودتو برسون.
اما فکر نکنین امام برای هر کسی از این کارها میکردها! امام برای کسانی این کارو میکرد که یه نوری توی قلبشون داشتن. اونایی که امام میدونست یه راهی برای نجاتشون هست، و میخواست کمکشون کنه. مثلا یادتون هست گفتیم یزید یه حاکم خیلی خشن و بیرحم برای کوفه فرستاد؟ اون حاکم بیرحم برای امام حسین یه نامه نوشت و گفت ای حسین! من یا تو رو میکشم، یا این که مجبورت میکنم بری و با یزید بیعت کنی و هر چی گفت گوش کنی. امام حسین اون نامه رو انداخت یک طرف و رفت. بهش گفتن: نمیخواین براش جواب بنویسین؟ امام گفت نه. آخه میدونین؟ اون آدم دیگه هیچ هیچ هیچ نوری توی دلش نداشت و امام میدونست که هر چی هم بهش بگه، عمرا نجات پیدا نمیکنه.
خلاصه… امام با کلی از یاران و دوستان و همراهان و خانوادهش به کربلا رسیدن و سپاه دشمن اونها رو محاصره کرد و نگه داشت. شب عاشورا بود. امام حسین و یارانش میدونستن که فردا جنگ میشه. سپاه امام حسین حتی صد نفر هم نبودن. خب آخه امام حسین که برای جنگ نرفته بود، با خانوادهش رفته بود. اما لشگر مقابل یه عالمه آدم بودن. خیلی زیاد. چند هزار نفر! خب به نظر شما ممکن بود سپاه امام حسین بتونه اون لشگر چند هزار نفری رو شکست بده؟! امام حسین و یاران نزدیکش هم خوب میدونستن که به احتمال زیاد فرداش که جنگ بشه، همهشون شهید میشن. اما خب حاضر نبودن زیر بار ظلم یزید برن و با دشمن پیامبر و دشمن اسلام دست دوستی بدن. با این حال امام نمیخواست هیچکس به زور بمونه پیشش. ولی پیش خودش گفت شاید بعضیها خجالت بکشن. یا مثلا بگن چون ما بیعت کردیم با حسین، اجازه نداریم بریم. برای همین شب عاشورا همه رو جمع کرد دور خودش و براشون حرف زد. گفت: شما خیلی دوستان خوبی برای من هستین. هیچکس دوستان و خانوادهای به خوبی شما نداره. اما من نمیخوام هیچ کدومتون چیزیتون بشه. من بیعتمو از شما برداشتم. یعنی دیگه میتونین هر کاری خودتون دلتون میخواد انجام بدین. الان هم شبه، تاریکه. اگر خجالت میکشید، توی تاریکی برین که کسی نبینهتون. برگردین شهر خودتون. چون فردا هر مردی اینجا باشه، شهید میشه. هر زن و بچهای هم باشه، اسیر میشه. پس اگر نمیخواین، برین.
شاید بعضیها اون شب رفتن. توی تاریکی. اما بچهها، یاران بهشتی امام حسین از این حرفهای امام خیلی غصه خوردن. بلند شدن و گفتن: چی میگین آقای امام حسین؟! ما بریم؟! ما کجا بریم؟! ما عاشق شماییم. اصلا ما زندگی رو میخوایم چی کار، وقتی شما نباشین؟! شما کشته بشین، ما بریم واسه خودمون زندگی کنیم؟! دیگه چی؟! تا ما هستیم، نمیذاریم کسی به شما و خانوادهتون نگاه چپ بکنه. ما خودمون فدای شما میشیم. تازه ما دلمون میخواست به جای یه دونه جون، چند تا جون داشتیم و همه رو فدای تو میکردیم! و این طوری اونایی که ته دلشون عاشق امام حسین بودن، همهشون نجات پیدا کردن و بهشتی شدن.
اما هنوز یه عالمه آدم بودن که امام دوست داشت اونها رو هم نجات بده. یکیشون رو دیگه باورتون نمیشه کی بود! فرمانده لشگر دشمن، عمرسعد! عمرسعد از بچگی با امام حسین بزرگ شده بود. خوب میدونست امام حسین کیه و چقدر آدم خوبیه. اما بدجوری گول خورده بود. به عمر سعد گفته بودن اگر فرمانده لشگر بشی و سپاه امام حسین رو شکست بدی، تو رو رئیس کل عراق میکنیم! عمرسعد هم وسوسه شده بود که رئیس بشه و پولدار بشه. امام حسین شب عاشورا تصمیم گرفت با عمرسعد دیدار کنه. بعضیا گفتن نکنه امام حسین میخواد با یزید بیعت کنه؟! نکنه میخواد تسلیم بشه؟! نه بابا… این حرفا چیه! امام حسین آدم تسلیم شدن نبود! اما قهرمان چی بود؟ نجات آدما! امام حسین میخواست حتی عمرسعد رو هم نجات بده. براش نامه نوشت و گفت بیا بین دو تا سپاه با هم حرف بزنیم. عمرسعد با چند نفر از یارانش اومد. امام حسین هم همراه حضرت عباس برادرش، و علیاکبر پسرش جلو رفت. امام حسین گفت: تو که میدونی من کی هست عمرسعد! (کی بود بچهها؟ نوهی پیامبر بود. امام بود. پسر فاطمه بود. پسر علی بود. مرد خوبی بود. خداشناس بود.) این گروه رو ول کن. اینا جهنمی هستن. بیا و با من باش. ما اهل بهشتیم. عمرسعد گفت: آخه من میترسم اگر از اینا جدا بشم، خونه و زندگیمو خراب کنن! امام گفت: من خودم برات میسازمش! عمرسعد گفت: مال و اموالم رو میگیرن! امام حسین گفت: من به جاش بهت میدم. عمرسعد گفت: آخه میترسم سر خونوادهم بلایی بیارن! امام حسین دیگه چیزی نگفت. دید عمرسعد هی داره بهانه میاره. بهانههای الکی. بهش گفت: عمرسعد! چته؟! به زودی یه روز توی رختخواب میمیری و اون دنیا خدا نمیبخشدتها؟! مطمئن باش از گندم عراق بهت نمیرسه که بخوری! (منظور امام این بود که اونا که بهت قول دادن تو رئیس عراق میشی، عمرا به قولشون وفا نمیکنن) عمرسعد هم خندید و گفت: عیب نداره! حالا گندم بهم نرسید، جو میخورم!!
نه خیر… عمرسعد نمیخواست نجات پیدا کنه.
فردای اون روز، عاشورا بود. یعنی همون روزی که سپاه امام حسین با لشگر عمرسعد قرار بود مقابل هم قرار بگیرن. فکر میکنین امام حسین دیگه از نجات آدمها ناامید شده بود؟ یه قهرمان که ناامید نمیشه! اون هم قهرمانی مثل امام حسین که پیامبر دربارهش گفته: حسین، کشتی نجاته و چراغ هدایته! یعنی هر کی هر جا در حال غرق شدن باشه، یا توی تاریکی گم شده باشه، امام حسین میتونه نجاتش بده. به خاطر همین امام حسین قبل از جنگ باز دوباره جلو رفت و سعی کرد آدمهای لشگر دشمن رو نجات بده. جلو رفت و به جای این که شمشیر بکشه، شروع کرد به حرف زدن باهاشون.
چی گفت؟
گفت ای مردم! عجله نکنید برای جنگ! وایسین ببینین من چی میگم. شاید پشیمون شدین! شاید نجات پیدا کردین! شما که منو میشناسین! میدونین من کی هستم. من نوهی پیامبرم و خودتون میدونین که روی زمین دیگه هیچ کس جز من پسر دختر پیامبر نیست. من پسر فاطمهام. بهترین زن عالم. من پسر علیام. بهترین مرد عالم. شما میخواین همچین آدمی رو بکشین؟! میخواین حرمت خانواده پیامبر رو پاره کنین؟! مگه یادتون نیست که پیامبر درمورد من و برادرم حسن چی گفت؟ گفت این دو تا سرور جوانهای بهشت هستن! شماها که خودتون اینو از پیامبر شنیدین! آقا شما، شما، فلانی، فلانی، مگه خودتون از پیامبر اینو نشنیدین؟! اونایی که امام حسین اسم برده بود ازشون سرهاشونو پایین انداختن و هیچی نگفتن. شمر دید که عه آدمهای لشگرش دارن شل میشن. الانه که حرفهای امام حسین دلشونو بلرزونه و از جنگ پشیمون بشن؛ یهو پرید وسط حرف امام حسین و داد زد: چی میگی؟! اصلا هیشکی نمیفهمه تو چی داری میگی!! حبیب داد زد: بله، تو که معلومه هیچی نمیفهمی از حرفهای امام حسین! تو دیگه کور و کر شدی، هیچ حرف حقی تو گوشِت فرو نمیره! امام حسین دوباره شروع کردن: باشه، حالا این حدیث رو یادتون نمیاد. این هم نمیدونین که من کی هستم؟! آخه مگه من کسی از شما رو کشتم که این طوری جلوی من لشگر کشیدین؟ مگه مالتونو گرفتم؟ مگه آسیبی بهتون زدم؟! هیچ کس حرفی نزد. امام حسین گفت: مگه شماها خودتون نامه ننوشتین؟ گفتین بیا، میوههای درختان رسیده و زمین سرسبز شده و دلهای ما آماده ست که تو بیای و ما توی لشگر تو باشیم؟ پس چرا در مقابل من هستین؟! آقای فلانی. آقای فلانی. فلانی. شما. شما. اسمهاشونو برد و صداشون کرد. باز دوباره همه سرهاشونو به زیر انداختن. یکیشون گفت: نه خیر! اصلا ما نبودیم نامه نوشتیم!! تو هم یا باید با یزید بیعت کنی و به حرفش گوش کنی، یا این که ما میکشیمت. امام حسین دید نه خیر، اینا حرف تو گوششون نمیره. هیچ کدوم نمیخوان نجات پیدا کنن انگار. گفت: هیچ وقت! به خدا که من انقدر ذلیل و بدبخت نیستم که گوش به فرمان یزید بشم! هیهات منا الذله! یعنی چی؟ یعنی ذلت از ما دوره. ما ذلیل و کوچیک نمیشیم. ما آدمهای بزرگی هستیم، و زیر بار ظلم نمیریم. کی دلش میخواد عین امام حسین میخوایم آدم بزرگی باشه و زیر بار ظلم نره؟ بلند بگه: هیهات منا الذله! هیهات منا الذله!
بعد بهشون گفت: مطمئن باشین وقتی منو شهید کنید، به اونچه که فکر میکنین، نمیرسین. خیلی زود میمیرید و اون دنیا بیچاره میشید. برید باز فکر کنید و با هم تصمیم بگیرید، که اون دنیا پشیمون نشید.
خلاصه… امام حسین همهی سعیش رو کرد که شاید چند نفر از اون لشگر رو نجات بده. اما بالاخره جنگ شروع شد. یاران امام حسین یکی یکی به جنگ میرفتن و با شجاعت میجنگیدن، و آخرش شهید میشدن. ظهر که شد، دیگه همهی دوستان و مردان خانوادهی امام حسین شهید شده بودن. دیگه هیچکس هیچکس نمونده بود، جز امام حسین و زن و بچهها. زنها و بچهها تشنه بودن. امام حسین رفت جلوی لشگر دشمن و داد زد: هیچ کس بین شما نیست که از خانوادهی پیامبر دفاع کنه؟! یه نفر خداپرست بین شما نیست که از خدا بترسه و به کمک ما بیاد؟! فریادرسی هست به فریاد ما برسه؟! از طرف لشگر دشمن هیچ کس چیزی نگفت. اما زنها و بچههای توی کاروان امام حسین گریه کردن. امام یه بچهی خیلی کوچولو هم داشت. یه نوزاد شش ماهه به اسم علیاصغر. امام حسین به خودش گفت شاید با دیدن این نوزاد که تشنهست دلشون بلرزه و این طوری نجات پیدا کنن. آخه دیگه هر کس یه ذره هم دل داشته باشه، از دیدن یه نوزاد خیلی کوچولو دلش میلرزه و پشیمون میشه و یه کاری میکنه. امام حسین علیاصغر رو بغلش کرد و برد جلوی لشگر عمرسعد گرفت و گفت: اگه به من رحم نمیکنید، به این بچهی کوچیک رحم کنید. اما بچهها… اون آدمها دیگه هیچی نور توی دلشون نبود. دلهاشون تاریک تاریک بود و هیچ رحمی نداشتن. حتی گریهی یه نوزاد کوچیک هم دلشون رو به رحم نیاورد.
بالاخره امام حسین به جنگ رفت. چند بار رفت و جنگید و برگشت. با خواهر و دخترها و بقیه زنها و بچهها خداحافظی کرد و رفت. تا این که بالاخره از لشگر دشمن یک عالمه آدم دور تا دورش رو گرفتن و به زمین انداختندش. امام حسین توی یه زمین گودالی افتاد. دیگه آخر عمرش بود. داشت از این دنیا میرفت. اما میدونین حتی توی اون لحظه هم به چی فکر میکرد؟ به این که کاش میتونست از این آدمها هم کسی رو نجات بده. امام حسین میدونست سختترین عذاب جهنم مال کسانیه که دور و برش هستن و دارن سعی میکنن توی شهید کردنش سهم داشته باشن. وقتی نگاهش افتاد به یه نفر که از قبل اونو میشناخت، بهش گفت: اگر نمیخوای بهم کمک کنی، برو از اینجا دور شو تا صدای منو نشنوی و منو نبینی. وگرنه کسی که صدای کمک خواستن منو بشنوه و کمکم نکنه، خدا اونو با صورت در آتش میندازه. امام حسین تا آخرین لحظه میخواست آدمها از جهنمی که توش هستن نجات پیدا کنن و همراه خودش بهشتی بشن. هرچند خیلی کم بودن کسانی که به کشتی نجات امام حسین رسیدن و بهشتی شدن. کی دوست داره سوار کشتی نجات بشه؟ بلند بگه لبیک یا حسین! لبیک یا حسین! لبیک یا حسین!
حضرت زینب(سلام الله علیها)
(زنی که هیچ مصبیتی او را نشکست)
تا حالا غمگین شدین؟ خیلی خیلی غمگین؟ انقدر غمگین که گریه کنین؟ وقتی غمگین هستیم چطوری میشیم؟ گریه میکنیم. حوصله نداریم حرف بزنیم. هیچی نمیگیم. کاری نمیکنیم. بچهها غم خیلی زیاد میتونه کاری کنه آدم بشکنه. یعنی چی بشکنه؟ یعنی دیگه نتونه هیچ کاری بکنه. همین جوری بشینه یه گوشه و هیچ کاری نکنه. اما یه قهرمان که نباید بشکنه، نه؟ حضرت زینب بزرگترین غمهای عالم رو دید، اما نشکست. میدونین چرا میگیم بزرگترین غم عالم؟ خب مثلا امام علی هم شهید شدن. بقیه امامها هم شهید شدن…. اما امامهای ما گفتن: هیچ روزی، مثل روز عاشورا نیست. حتی به خودش هم از قبل گفته بودن که: لا یوم کیومک یا اباعبدلله! به خاطر همینه که حضرت زینب قهرمان سختترین روز دنیاست.
حضرت زینب خواهر کوچیکهی امام حسین بود. از بچگی هم عاشق داداش حسینش بود. همیشه همبازی داداش حسین بود. همدرس همم بودن. میدونین کجا درس میخوندن؟ پیش مامان و باباشون. آخه مامان و بابای زینب و حسین، خودشون عالم بودن. حضرت زهرا توی خونه به بچهها درس میداد. امام علی هم توی مسجد به مردم درس میداد. خیلی وقتها که مجلس مسجد مردونه بود و دخترها نمیتونستن برن، حسین و حسن میرفتن حرفهای باباشون امام علی رو گوش میدادن، بعد میاومدن برای زینب هم تعریف میکردن تا اون هم یاد بگیره. بچهها. زینب انقدر خوب یاد گرفت و انقدر خوب حرف میزد، که بعد از یه مدت خودش برای زنها و بچهها کلاس درس میگذاشت و بهشون درس دین میداد. زنهای شهر میاومدن خونهی حضرت زینب و حرفهاشو گوش میدادن. میگفتن زینب وقتی حرف میزنه، اصلا انگار امام علی داره حرف میزنه! بس که قشنگ و خوب حرف میزنه!
حضرت زینب که از بچگی عاشق داداش حسینش بود، اصلا دلش نمیخواست از داداشش جدا بشه. حتی وقتی قرار شد ازدواج کنه، یه شرط برای شوهرش گذاشت. گفت: باهات شرط میکنم که هر جا حسین رفت، من هم باید باهاش برم. هر جا خونهی حسین بود، باید خونهی من هم نزدیکش باشه. قبوله؟ شوهر حضرت زینب هم یکی از شیعیان خیلی خوب بود بچهها؛ قبول کرد. به خاطر همین بود که وقتی امام حسین راهی کوفه شد، حضرت زینب هم با دو پسرش همراهش رفت. شوهرش هم برای یه ماموریتی از طرف امام حسین به جای دوری رفته بود.
توی مسیر کوفه کمکم خبرهای بد میرسید. خبر رسید فرستادهی امام حسین رو توی شهر کوفه شهید کردن. اسمش چی بود؟ مسلم. امام حسین همون جا به آدمهای کاروانش اعلام کرد که این راهی که ما داریم میریم، تهش مثل مسلم، شهادته. اما این راهی بود که به خاطر دین اسلام باید میرفتن. هر روز از کاروان امام حسین چند نفری کم میشدن. کسانی که بهانه میآوردن که کار دارن، خانواده دارن، قرض دارن… و میرفتن و امام حسین رو تنها میذاشتن. چند نفری هم به امام حسین پیوستن. مثل زهیر و حبیب و حر که داستانهاشونو گفتیم. یکی هم بود که تا جون داشت نمیخواست امام حسین رو تنها بذاره. اون کی بود؟ زینب.
حضرت زینب خیلی نگران برادرش بود. هی میگفت نکنه اینا هم مثل یاران اون یکی برادرم (امام حسن) تنهاش بذارن و برن؟ درسته که یاران امام حسین کم بودن بچهها، اما همون تعداد کم همگی عاشق امام حسین بود. یادتونه که حبیب وقتی فهمید حضرت زینب نگران تنهایی برادرشه، چی کار کرد؟ همراه بقیه یاران امام اومدن پشت در خیمهی حضرت زینب و با شمشیرهاشون اعلام آمادگی کردن و گفتن ما حاضریم جونمونو بدیم، اما نذاریم هیچ آسیبی به امام حسین برسه.
بالاخره روز عاشورا رسید و جنگ شروع شد. اول یاران امام حسین به جنگ رفتن. یکی یکی به میدون رفتن و کشته شدن. وقتی یاران امام حسین تموم شدن، افراد خانوادهی امام حسین باید به میدون میرفتن. اولین نفر، پسر خود امام حسین بود: علی اکبر. وقتی علیاکبر شهید شد، حضرت زینب از چادرش بیرون اومد و خیلی گریه کرد. انقدر گریه کرد که امام حسین بلندش کرد و برد توی چادرش. گفت خواهر من! امروز مصیبت زیاد میبینی. جلوی دشمن گریه نکن، که اونا خوشحال نشن. یکی یکی افراد دیگهی خانواده هم شهید میشدن و زنها و بچهها براشون عزاداری میکردن و حضرت زینب هم جایی که دشمن نبینه، همراهشون گریه میکرد. اما بچهها… بالاخره نوبت به پسرهای خود حضرت زینب رسید. حضرت زینب دو تا پسر جوون داشت. خودش زرهو روی تن دو تا پسرش بست. آمادهشون کرد و گفت برین سراغ داییتون امام حسین و ازش اجازه بگیرین که به میدون جنگ برین. اما حضرت زینب میدونست که الان اگر این دو تا برن به حسین بگن، به خاطر این که خواهرش ناراحت نشه، اجازه نمیده. به خاطر همین حضرت زینب یه ترفندی یادشون داد. یه چیزی که اگر بگن، حتما امام حسین قبول میکنه. گفت: اگر امام حسین قبول نکرد، به مادرش حضرت زهرا قسمش بدین. اون وقت اجازه میده.
پسرهای حضرت زینب با همین ترفند اجازه گرفتن و به میدون جنگ رفتن. اون دو پسر جوون و شجاع با اون لشگر بزرگ دشمن جنگیدن و یکی بعد از دیگری شهید شدن. یادتونه گفتم حضرت زینب هر کس از خانوادهی امام حسین شهید میشد، از چادر بیرون میاومد و عزاداری میکرد؟ این بار وقتی خبر آوردن پسرهاش شهید شدن، حضرت زینب رفت توی چادرش، و در چادر رو هم بست. پاشو بیرون نگذاشت! چرا بچهها؟ پسرهاشو دوست نداشت؟! ناراحت نشده بود؟! یادتونه که گفتم حضرت زینب قهرمانی بود که توی مصیبتها نمیشکست؟ قهرمان ما توی چادرش نشست و نذاشت صدای گریه کردنش از چادر بیرون بره. نمیخواست یه وقت برادرش امام حسین خجالت بکشه از این که بچههای زینب در راهش شهید شدن. میخواست بهش بگه اینا هدیه بودن. این دو تا رو اصلا بزرگ کرده بودم که فدای تو بشن. خودم هم دلم میخواست فدای تو بشم. حیف که زنها به جنگ نمیرن، وگرنه از خدام بود که من هم برم و فدای تو بشم حسین جونم. حالا که خودم نمیتونم، دو تا پسر خودمو هدیه کردم، انگار که خودم دو تا جون برات داده باشم.
بالاخره همهی خانوادهی امام حسین شهید شدن و امام تنها شد. دیگه وقتش بود امام هم به میدون جنگ بره. امام رفت پیش خواهرش زینب، و گفت یه لباس کهنه به من بده که زیر زره بپوشم. حضرت زینب گفت چرا کهنه؟ گفت برای این که وقتی منو کشتن، دشمنها به خاطر این که لباس رو بردارن و غنیمتی ببرن، لباس منو از تنم درنیارن که تنم برهنه نشه. حضرت زینب لباسی رو به امام حسین دادن. امام چندجاشو با دست پاره کرد که کهنهتر باشه، و پوشید. بعد یکی یکی با زنها و بچهها و خواهرهاش خداحافظی کرد و به سمت میدون جنگ راه افتاد. بین افراد خانوادهی امام حسین یه پسرش هم بود. کی بود؟ حضرت سجاد. حضرت سجاد اون موقع مرد جوونی بودن، اما توی اون روزها به شدت مریض بودن و اصلا نمیتونستن از جاشون بلند شن. وقتی دید امام حسین داره به میدون جنگ میره، حضرت سجاد با سختی از جاش بلند شد. شمشیرش رو برداشت و گفت: «من اینجا باشم و پدرم، امامم، به جنگ بره؟!» امام حسین سریع خواهرش رو صدا کرد. گفت: زینب جان! سجاد رو بگیر. نذار بیاد. اگر سجاد توی این جنگ کشته بشه، دیگه بعد از من هیچ امامی نیست. اون وقت چه کسی مردم رو رهبری کنه؟ کی دین اسلام واقعی رو به مردم یاد بده؟! بگیرش و نذار بیاد. حضرت زینب به سرعت رفت سراغ حضرت سجاد. سجاد انقدر بیجون بود که نمیتونست روی پاش بایسته. حضرت زینب اونو روی زمین خوابوند و نذاشت از چادر بیرون بره، که یه وقت دشمنها نکشنش.
امام حسین به سمت میدون جنگ راه افتاد. حضرت زینب از دور داداشش رو میدید که داره میره. انگار قلبش بود که داشت از سینه درمیاومد و میرفت. ولی امام حسین بهش دستور داده بود که کنار چادرها بمونه و مواظب زنها و بچهها باشه. حضرت زینب هم که جونش برای امام حسین درمیرفت، نمیخواست حرفشو زمین بندازه.
بچهها… امام حسین به جنگ رفت. چند بار رفت و برگشت تا بالاخره آخرین بار دیگه برنگشت. وقتی امام حسین رو شهید کردن، حضرت زینب از بالای یه تپهی کوچیک نزدیک چادرها داشت همه چی رو میدید. داد زد: وای بر شما! بین شما هیچ مسلمانی نیست؟! دلش میخواست بدوئه و جلو بره و حسین رو از دست اون نامردها نجات بده… اما دید سربازان دشمن دارن به سمت چادرهای خانوادهی امام حسین میان. اون وقت بود که فهمید فرصتی برای شکستن و غمگین بودن نداره. باید قهرمان باشه، و همون طور که امام حسین ازش خواسته از زنها و بچهها و به خصوص امام سجاد، محافظت کنه. حضرت زینب به سمت چادرها دوید. سربازان دشمن با مشعلها و تیرهای آتشین چادرها رو آتش میزدن. حضرت زینب اول رفت سراغ امام سجاد. بدن مریض امام سجاد رو بلند کرد و گفت: دارن چادرها رو آتش میزنن، حالا چی کار کنیم؟! بچهها چرا از امام سجاد پرسید؟ چون حالا که امام حسین شهید شده بود، امام سجاد امام و رهبرشون بود. امام سجاد گفتن: فرار کنید. حضرت زینب بچهها رو از توی چادرها بیرون آورد و فراریشون داد که یه وقت توی چادرها گیر نیفتن. یهو دید یکی از سربازان وحشی دشمن داره به سمت امام سجاد میره. بدو بدو خودش رو رسوند و خودش رو انداخت بین اون سرباز و امام سجاد. ایستاد جلوی امام سجاد و گفت: اگر بخوای پسر امام حسین رو بکشی، باید اول منو بکشی! بچهها اون آدم وحشی شمشیرش رو بالا برد، اما یکی از اون طرف داد زد: آهای خجالت بکش! ما نیومدیم زنها رو بکشیم که! این سجاد هم خودش مریضه! ولش کن خودش میمیره! این طوری بود که زینب شجاع و قهرمان جون امامش رو نجات داد.
بچههای عزیزم… هیچ غمی توی دنیا اندازهی غم حضرت زینب توی اون روز نبوده و نیست. تمام مردان خانوادهش رو در یک روز جلوی چشمهاش به شهادت رسوندن. امام حضرت زینب قهرمانی بود که به جای شکستن و گریه کردن، کاری رو انجام میداد که امامش بهش گفته بود. مواظب زنها و بچهها بود. دشمن زنها و بچهها رو اسیر گرفت. سوار شترشون کرد و برد تا شهر کوفه. کجا برد؟ کاخ ابنزیاد، حاکم بدجنس و خشن کوفه. توی کوچهها مردم جمع شده بودن تا اسیرها رو تماشا کنن. وقتی کاروان اسیرها رسیدن، یه زنی گفت: شما اسیرهای کدوم خانواده هستین؟! یکی گفت: خانواده پیامبر! مردم شوکه شدن. یعنی چی خانواده پیامبر؟! اگر خانواده پیامبر ما هستن، چرا اسیر گرفتنشون؟! مردم شروع کردن به گریه کردن. امام سجاد گفت: اگر شما برای ما گریه میکنین، پس اونایی که خانواده ما رو کشتن کیها بودن؟! حضرت زینب هم گفت: مردانتون ما رو میکشن، زنهاتون برای ما گریه میکنن؟! اشکهاتون هیچ وقت تموم نشه! شما همگی به حسین خیانت کردین! گریه حق شماست. چون اون دنیا عذاب بدی در انتظارتونه. گناه کشتن نوهی پیامبر رو برای خودتون نوشتین. از اون وسط یکی گفت: نگاه کنین! این زینبه که داره حرف میزنه! دختر امام علیه! این زن به ما درس میداد. یکی دیگه بهش گفت: انگار خود امام علیه که داره حرف میزنه! زینب دوباره ادامه داد: شما جگر پیامبر رو خون کردید. خون خانوادهشو ریختید. انقدر کار شما هولناک بود که نزدیک بود آسمان از هم پاره بشه و کوهها به لرزه دربیان. عجیب نیست اگر خون گریه کنید. اما بدونین که اون دنیا عذاب خیلی بدتر از اینها در انتظارتونه.
همه مردم شروع کردن به گریه. انقدر شلوغ شده بود که سربازها ترسیدن الان مردم بریزن و اسیرها رو آزاد کنن. به خاطر همین تند تند کاروان اسیرها رو از بین کوچهها رد کردن و بردن داخل کاخ ابن زیاد.
داخل کاخ، حضرت زینب گوشهای مینشینه و زنها و بچهها دورش میشینن. ابنزیاد زینب رو میشناسه. با خنده میگه: «خب… چه طور بود؟ خدا با برادرت چه کار کرد؟!» مثلا میخواسته مسخره بکنه. انتظار داشته حضرت زینب شروع کنه به گریه و زاری، یا مثلا خواهش کنه که زنده بذارهشون یا آزادشون کنه… اما حضرت زینب که این جور آدمی نیست. یه قهرمانه. قهرمانی که سختترین سختیهای دنیا هم نمیشکنهش. حضرت زینب یه جملهی خیلی عجیب میگه. میگه: هیچ چیز جز زیبایی ندیدم. همه جا میخورن. حضرت زینب میگه: برادر من و یارانش در راه خدا شهید شدن و جاشون توی بهشته. این تویی که باید بترسی از این که اون دنیا چطوری میخوای جواب پیامبر خدا رو بدی. اون روز میبینی که کی پیروز شده و کی باخته.
ابنزیاد میبینه داره ضایع میشه. رو میکنه به امام سجاد، میگه تو کی هستی؟ میگه من پسر حسینم. میگه مگه پسر حسین رو خدا نکشت؟! سجاد میگه: برادران منو مردم کشتن. ابنزیاد عصبانی میشه. میگه جلاد رو بگین بیاد این هم بکشه، از دستشون راحت شیم! دوباره وقتشه که زینب مثل یه قهرمان جلو بیاد و از امام خودش دفاع کنه. حضرت زینب از جا بلند میشه و دستهاشو جلوی امام سجاد باز میکنه و میگه: بسه هر چی خون از خانواده پیامبر ریختین. اگر بخواین به سجاد برسین، باید منو بکشین. ابنزیاد میگه: اگر واقعا بخوای، من میتونم هر دوتونو بکشم! حضرت زینب میگه: ما رو از مرگ میترسونی؟! نمیبینی که ما برای مرگ چقدر مشتاقیم؟! اصلا شهادت افتخار ماست. ابنزیاد میبینه نه… هر چی میگه این زن یه جوابی براش داره و ضایعش میکنه. میگه: ولش کنید اصلا. این سجاد هم مریضه، مردنیه! همهشون رو ببرید بیرون.
بچهها. اون شب به خانواده امام حسین خیلی سخت گذشت. اونها رو توی یه خرابه نگه داشتن. حال و روز خوبی نداشتن. همه نزدیکانشون شهید شده بودن. پدرهاشون، برادرهاشون، پسرهاشون… و خودشون هم اسیر دست آدمهای بدجنس و بیرحمی بودن. حضرت زینب هم مثل همهی اونها غمگین بود، اما باید به بقیه کمک میکرد. باید به بچهها میرسید که یه چیزی بخورن تا از غم و غصه مریض نشن. خیلی سخته وقتی آدم خودش غمگینه، بخواد یکی دیگه رو دلداری بده. این جور کارها فقط از قهرمانها برمیاد.
کاروان اسیرها رو فردای اون روز به سمت شهر دیگهای میبرن. کجا؟ جایی که کاخ بزرگ یزید هست. یزید در کاخ طلایی و سبزش نشسته و همهی بزرگان رو هم دعوت کرده تا شاهد پیروزیش باشن. اسیران خانوادهی پیامبر رو با دستهای بسته وارد کاخ میکنن و وسط جمعیت مینشونن. سر بریدهی امام حسین رو جلوی روی یزید میذارن (توی تصویر نباید این مساله دیده بشه. پشت چیزی باشه یا هرچی…) یزید با چوبی که دستش بوده به سر امام حسین میزنه و شروع میکنه به شعر خوندن؛ که ما انتقاممونو گرفتیم و هیچ اتفاقی هم نیفتاد و… زنها و بچههای کاروان امام حسین شروع کردن به گریه… ناگهان حضرت زینب از جاش بلند شد. همه ساکت شدند. حضرت زینب با صدای بلند شروع کرد به حرف زدن:
بسملله الرحمن الرحیم
چی خیال کردی یزید؟! فکر کردی این که ما رو مثل اسیر از این شهر به اون شهر میبری، نشانهی کوچیک بودن ما و بزرگی توئه؟! الان خوشحالی از این کارها؟! کجا با این عجله؟! آهستهتر یزید! یادت رفته خدا توی قرآن چی گفته؟ گفته: اونایی که کافر هستن، فکر نکنن این عمری که بهشون دادیم، به سود اونهاست. برعکس، بهشون مهلت دادیم تا گناهاشون زیاد بشه و اون دنیا عذاب دردناکی دارن.
تو کسی بودی که پدرت با پدرم جنگید. و پدرش با پیامبر جنگید. معلومه که آدمی مثل تو باید هم این طور خوشحال باشه. ولی خیلی زود به پدرت و پدربزرگت توی جهنم میرسی. اون دنیا پیامبر درمورد کاری که تو کردی حکم میکنه. اون وقت معلوم میشه که چی کار کردی.
روزگار یه جوری شده که من مجبور شدم با تو حرف بزنم، وگرنه تو کوچکتر از اون هستی که باهات همصحبت بشم. از دستهای شما خون ما میچکه. الان اسیر تو هستیم. ولی اون دنیا به خاطر ماها باید جواب بدی. من به خدا شکایت میکنم از دست تو. خدا بهترین پناه ماست.
همه ساکت شده بودند. از هیچ کس صدایی درنمیاومد. یزید مثلا میخواست شادی کنه و به خاطر پیروز شدن توی جنگ پز بده، اما حضرت زینب طوری حرف زده بود که انگار اونا بودن که پیروز شده بودن و یزید باخته بود. یزید دید خیلی ضایع شده. گفت: بله خب… این حرفها مال اینه که این زن خیلی مصیبت دیده… و خواست مجلس رو دوباره به سمت شوخی و خنده ببره…
اما از بین جمعیت چند نفر شروع میکنن بهش اعتراض میکنن. زنهای توی قصر شروع میکنن به گریه کردن و بد و بیراه گفتن به یزید. پیرمردی از بین جمع میگه: یزید! من یادمه که پیامبر حسین رو روی پای خودش مینشوند و میبوسید و به حسن و حسین میگفت شما سرور جوانان اهل بهشتید. حالا تو سرش رو پیش روی خودت گذاشتی و اهانت میکنی؟! یزید از عصبانیت چوبی که دستش بود به سمت اون مرد پرت کرد و از مجلس بیرون بردنش. یکی از حاضران، یه مرد یهودی بود. یعنی مال یه دین دیگه بود. گفت: من باورم نمیشه! شما نوهی پیامبرتون رو کشتین و خوشحالین؟!! ما بعد از این همه سال، هرکس نوادهی پیامبرمون باشه بهش احترام میذاریم. شما چه جور مردمی هستین؟!!!
یزید میبینه مجلسی که توش میخواست مسخره کنه و پز بده به هم خورده و الانه که همه شاکی بشن. این آتشها هم همه رو حضرت زینب درست کرده با اون سخنرانی شجاعانهش. دیگه هیچ حرفی برای زدن نداره. پس دستور میده کاروان اسیرها رو ببرن بیرون.
خبرهای اون مجلس و مجلس کوفه کمکم بین مردم میپیچه. خیلی از مردم واقعا نمیدونستن که یزید و لشگر کوفه به جنگ چه کسانی رفته بودن. فکر میکردم اونها آدمهای بدی بودن. اما با این سخنرانیهای حضرت زینب، کمکم همه فهمیدن که چه اتفاقی واقعا افتاده و اونهایی که کشته شدن، خاندان پیامبر بودن. بچهها! اگر حضرت زینب این قدر شجاع و قهرمان نبود، ما هیچ وقت نمیفهمیدیم توی کربلا چه اتفاقی افتاده. اگر حضرت زینب به جای حرف زدن و گفتن واقعیتها فقط مینشست یه جا و گریه میکرد، نه از امامها اثری میموند، نه از کربلا. پس همیشه هم قهرمان بودن به این نیست که بریم شهید بشیم. گاهی کار اونی که شهید نمیشه، سختتره.
amooakhavan.ir
09127482911