عمو روحانی | عمو اخوان

درسنامه امام حسین (ع) 6

 

درس ششم

 

“عاشورا”

 

نماز صبح با عشق و حال عجیبی به امامت امام(ع) برگزار شد. بعد از نماز،امام(ع) برای همه دعا کرد. سپس رو به سپاه عمر سعد، شروع به سخنرانی کرد و فرمود: “ای مردم حرف مرا گوش کنید و در جنگ کردن عجله نکنید تا شما را نصیحت کنم. اگر آدم‌های با انصافی باشید خوشبخت می‌شوید و اگر هم آدم‌های عادلی نیستید، بروید هر کاری که دلتان می‌‌خواهد انجام دهید. ای مردم ببنید که من چه کسی هستم و ببینید که آیا کشتن من کار خوبی است؟ من نوه رسول خدا صلی الله علیه و آله هستم.آیا پیامبر در مورد من و برادرم امام حسن(ع) نگفت: «این دوسرور جوانان اهل بهشت هستند؟»

بعد از امام(ع) چند نفر از یاران امام(ع) هم شروع به صحبت کردند و از مردم خواستند خوب فکر کنند و بفهمندکه با چه کسی می‌خواهند بجنگند و به آنها سفارش می کردند تا از عبیدالله و یزید نیز نترسند و بخاطر ترس از یزید با دست خود، خودشان را به جهنم نیندازند.

در آن میان حر حال و هوایی دیگر داشت. نمی‌دانست که چه باید بکند. نزد عمر سعد آمد و گفت:‌ می‌خواهی با نوه پیغمبر خدا بجنگی؟ عمر سعد گفت: بله، آن هم جنگی که در آن جنگ ، سرها و دست‌های آنها را قطع می‌کنم.

 

حر خودش را بین بهشت و جهنم می‌دید. بالاخره تصمیم خودش را گرفت. اسبش را حرکت داد و به سمت سپاه امام(ع) حرکت کرد. وقتی به امام حسین(ع) رسید، از اسبش پیاده شد و به خاک افتاد و گفت: “ای پسر علی! جان من به فدای تو من کسی هستم که تو را مجبور کردم در این سرزمین خیمه بزنی. من فکر نمی‌کردم که این سپاه می خواهند با تو جنگ کنند. اگر می دانستم هرگز این کار را نمی‌کردم. الآن هم توبه می‌کنم. سرور من آیا خدا توبه‌ی من را می‌پذیرد.” امام(ع) فرمود: “‌بله خدا توبه تو رامی‌پذیرد.” گفت: “آقاجان می‌خواهم اولین نفری باشم که برای تو شهید می‌شوم. اگر اجازه می‌دهی بروم و با این سپاه بجنگم.” امام(ع) اجازه داد و او رفت به میدان.

حر مقابل سپاه عمر آمد و گفت: “ای مردم کوفه شما این بنده‌ی صالح خدا را دعوت کردید و گفتید برای تو جانفشانی خواهیم کرد. ولی الآن می‌خواهید او را بکشید.آب را از هر طرف به روی او و یارانش وخانواده‌اش بستید و آنها را تشنه گذاشتید.” در همین حال عده‌ای از دشمن به او حمله کردند و او شروع به مبارزه کرد تا به شهادت رسید.

بعد از شهادت حر، عمر سعد فرمان حمله را صادر کرد. یاران امام یکی یکی وارد میدان می‌شدند و شجاعانه می‌جنگیدند وبسیاری از افراد سپاه دشمن را می‌کشتند و خودشان یکی یکی غرق در خون می‌شدند و به خاک می‌افتادند و به شهادت می‌رسیدند.

خورشید کم کم به وسط آسمان نزدیک می‌شد. ابوثمامه -یکی از یاران امام- به امام(ع) گفت: ای سرورم، وقت نماز رسیده ما می‌خواهیم برای آخرین بار نمازمان را با شما بخوانیم. ‌امام(ع) ویارانشان در وسط میدان جنگ به نماز ایستادند و 2 نفر از اصحاب امام حسین(ع) نیز جلوی امام(ع) ایستادند تا تیرهای دشمن به امام(ع) نخورد. (بله عزیزان این است اهمیت نماز اول وقت!).

بعد از نماز، همه‌ی یاران امام(ع) آمدند و اجازه گرفتند و برای مبارزه به میدان رفتند وبه شهادت رسیدند. دیگر از یاران امام(ع)  کسی باقی نمانده بود. اکنون نوبت بنی‌هاشم یعنی فرزندان و اقوام امام حسین(ع) رسیده بود.              

اولین نفری که نزد امام(ع) آمد و اجازه خواست تا به جنگ دشمن برود، حضرت علی اکبر(ع) فرزند امام(ع) بود.

امام(ع) نگاهی به او انداخت. اشک در چشمان امام(ع) حلقه زد. چون خیلی علی اکبر(ع) را دوست داشت. سرش را پائین انداخت. سپس دستهایش را بالا برد و گفت: “خدایا تو شاهد باش که شبیه‌ترین کس به پیامبرت را به جنگ با دشمنان می فرستم (یعنی ای خدا در راه تو از عزیزترین کسانم گذشتم). بعد اجازه داد تا علی اکبر(ع) به میدان برود. حضرت علی اکبر(ع) با جوش و خروش وارد میدان شد. شمشیرش را کشید و شروع به جنگیدن کرد. علی اکبر(ع) خیلی نیرومند بود و شجاعانه می‌جنگید.  او بسیاری از سربازهای دشمن را کشت تا اینکه عمر سعد دستور داد تا از همه طرف به او حمله کنند. سربازها دور او را گرفتند و او هم همانطور می‌جنگید.

تا این‌که بعد از چند لحظه گرد و غبار به آسمان بلند شد و دشمن با تمام نامردی‌اش علی اکبر(ع) را به شهادت رساند. بعد از علی اکبر(ع) یکی یکی بنی‌هاشم وارد میدان می‌شدند و شجاعانه می‌جنگیدند و به شهادت می رسیدند. همه رفتند ، قاسم پسر امام حسن(ع)، پسران حضرت زینب علیها السلام، جعفر و عثمان و عبدالله که برادران حضرت عباس (ع) بودند، برادران حضرت مسلم(ع)، و بقیه‌ی بنی‌هاشم، همه و همه رفتند… .

امام(ع) کم کم تنها می‌شد، حضرت ابوالفضل(ع)  قدم به قدم به امام(ع) نزدیک شد. سرش را پائین انداخت و گفت: “مولای من اجازه می‌دهی من هم وارد میدان شوم؟ سینه‌ام خیلی تنگ شده دیگر تحملم نسبت به این مردم پست تمام شده است.” امام(ع) در حالی‌که اشک در چشمش حلقه زده بود، فرمود: “عباس جان برو. اما اول برای بچه‌ها کمی آب بیاور.”

حضرت عباس(ع) اطاعت کرد. مشکش را برداشت و سوار اسبش شد ونزدیک رود فرات رفت. حدود 4 هزار سرباز مواظب رود فرات بودند تا کسی آبی برندارد. وقتی حضرت عباس(ع) به رود رسید چند نفر دور او را گرفتند. امّا عباس(ع) با شجاعت آنها را از خودش دور کرد و به رود رسید، پیاده شد، مقداری آب با دستانش برداشت. امّا یادش آمد که امام حسین (ع) خیلی تشنه است به همین علت آب را ریخت تا اون هم مثل امامش تشنه باشه. مشکش را پر از آب کرد و سوار اسبش شد و به سمت خیمه‌ها راه افتاد. سپاه دشمن از هر طرف او را محاصره کردند. عباس(ع) شروع به جنگیدن کرد. امّا دشمنان از هر طرف حمله می‌کردند. ناگهان یک نفر دست راستش را با شمشیر قطع کرد. عباس(ع) سریع مشک را با دست چپش گرفت. یک نفر دیگر دست چپش را هم قطع کرد.

امّا عباس(ع) ناامید نشده بود. باید آب را به بچه‌ها می‌رساند. مشک آب را با دندانش گرفت ولی کاری که نباید می‌شد، شد. سربازها تیرهایشان را به مشک زدند، مشک پاره شد و همه‌ی آب ریخت. چند تیر دیگر پشت سر‌آن تیرها رسید وبه سینه و چشم‌های عباس(ع) خورد. بعد هم یک میله‌ی آهنی به سر حضرت کوبیدند. عباس (ع) غرق در خون از اسب روی زمین افتاد وفریاد زد و امام(ع) را صدا کرد. امام(ع) نزد عباس(ع) آمد و او را به آغوش کشید و گفت: “خدایا الآن دیگر کمر من شکست (یعنی خیلی داغ عباس(ع) برایم سنگین است) وبی‌یار و یاور شدم.” و شروع به گریه کرد و عباس(ع) نیز، به شهادت رسید.

و این گونه امام(ع) آخرین سربازش را هم از دست داد و دیگر کسی برای مبارزه باقی نمانده بود و حسین(ع) تنها شده بود. امّا نه!‌ هنوز یک نفر دیگر باقی مانده بود. علی اصغر(ع) کودک شیره خواره‌ی حسین(ع). امام(ع) نوزاد شش‌ماهه‌ی خودش را جلوی دشمن گرفت (امام(ع) این کار را کرد تا شاید جبهه دشمن با دیدن علی اصغر(ع) هدایت شوند و دست از گناهانشان و جنگ با امام(ع) بردارند) و فرمود:‌ “ای لشکر به من و یارانم رحم نکردید، لااقل به این بچه‌ی کوچک رحم کنید. از تشنگی دارد می‌میرد.”  هنوز صحبت‌های  امام(ع) به پایان نرسیده بود که یکی از سربازهای بی‌رحم دشمن تیری به سمت علی اصغر(ع) پرتاب کرد. تیر به گلوی علی اصغر(ع) خورد و او نیز روی دستان پدرش شهید شد.

 

 

 

به پرسش‌های زیر پاسخ داده، سپس پاسخ‌ها را در جدول داده شده پیدا کنید و دور آن خط بکشید. با حروف باقیمانده در جدول این حدیث کامل می‌شود:  

امام حسین (ع) :     «مرگ با عزت …………. است».

  • حاکم بصره که پس از ورود مسلمu به شهر کوفه حاکم کوفه شد.
  • فرمانده سپاه عبیدالله در جنگ با امام حسین(ع).
  • روز نهم محرم.
  • شبیه‌ترین مردم به پیامبر صلی الله علیه و آله که در روز عاشورا به شهادت رسید.
  • ابتدا در کربلا راه را بر امام(ع) و یارانش بست و سپس در روز عاشورا در رکاب امام حسین(ع) به شهادت رسید.
  • علمدار سپاه امام حسین(ع).
  • طفل شش ماهه امام حسین(ع) که در کربلا به شهادت رسید.
  • عمل حر پس از پشیمانی از عملش؛ به معنای بازگشت به سوی خدا.
  • لقب حضرت عباس(ع) به معنای آب رسان.
  • به معنای از جان‌ گذشتگی.

                                           

 

 

 حدیث درس

امام حسین (ع) :

“الصّدقُ عزّ”       “راستی مایه عزت و بزرگی است.”

 

شعر درس

       ای پناه هر دو عالم یا حسین                                  یا حسین بنگر به آهم  یا حسین

    ای چراغ دل، فروغ روی تو                                       حُرَّم و هستم  گدای کوی  تو

   ای محیط جود و رحمت یا حسین                              آمده دل مبتلایت  یا حسین

       این من و جرم و خطایم یا حسین                              این تو و لطف و عنایت یا حسین

  

سوالات

  • با توجه به خطبه امام حسین (ع)، پیامبر صلی الله علیه و آله در مورد چه کسانی فرمود : “این دو سرور جوانان اهل بهشت هستند.”؟
  • از کجای داستان می فهمیم خدا توبه واقعی کسانی را که کار بد انجام داده‌اند می پذیرد؟
  • از کدام قسمت داستان اهمیت نماز اول وقت را می فهمیم؟
  • چرا حضرت عباس(ع) در کنار رودخانه آب نخورد؟

 

خلاصه

روز عاشورا، امام(ع) بعد از اقامه نماز صبح دشمنان را نصیحت کرد و یاران حضرت هم شروع به صحبت با دشمنان کردند. حر که در سپاه دشمن بود پس از سخنان امام(ع) و یارانش تصمیم گرفت توبه کند. لذا پیش امام(ع) رفت و توبه کرد و در راه امام(ع) شهید شد. بعد از آن جنگ شروع شد و یاران امام حسین(ع) یکی یکی شهید می شدند. تا این‌که ظهر شد و حضرت(ع) در آن بحبوحه جنگ نماز را به جماعت خواندند و جنگ ادامه پیدا کرد تا اینکه امام(ع) همه یارانش را از دست داد و همه آنها شهید شدند … .

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *