درس سوم
حضرت مسلم در کوفه
“سخنرانی نُعمان، حاکم کوفه”
نعمان، حاکم کوفه وقتی شنید مسلم (ع) وارد کوفه شده و مردم دسته دسته برای بیعت با او به خانهی مختار می روند؛ دستور داد همهی مردم را به مسجد دعوت کنند.
وقتی همه جمع شدند شروع به سخنرانی کرد و گفت: ای مردم من دوست ندارم با شما بجنگم ولی اگر با من دشمنی بکنید و با یزید مخالفت کنید به خدا قسم با شما میجنگم . امیدوارم به حرفهایم فکر کنید و کاری نکنید که بعداً پشیمان شوید.
بعد از سخنرانی، نعمان نامهای به یزید (در شهر شام) نوشت وتمام ماجرا را برایش تعریف کرد، یزید هم بعد از مشورت با اطرافیانش نامهای به عبیدالله نوشت. عبیدالله انسانی بود بسیار سنگدل و بیرحم که حاکم بصره بود. یزید در آن نامه اوضاع کوفه را توضیح داد و به عبیدالله دستور داد برای حکومت کوفه و جانشینی نعمان خودش را هر چه سریعتر به این شهر برساند.
میدانید چرا یزید حاکم کوفه را عوض کرد؟ چون حاکم قبلی کوفه (نعمان) آدم بیرحم و خونریزی نبود و یزید برای اینکه بتواند جلوی شورش مردم کوفه را بگیرد و آنها را بترساند احتیاج به کسی داشت که به راحتی بتواند مردم را بکشد. بخاطر همین یکی از سنگدلترین افرادش را که عبیدالله بود برای حکومت کوفه انتخاب کرد.
“عبیدالله در کوفه”
عبیدالله وقتی وارد کوفه شد و حکومت را به دست گرفت دستور داد تا همهی مردم در مسجد کوفه جمع شوند. بعد از جمع شدن مردم شروع به سخنرانی کرد و گفت: ای مردم، یزید حکومت شما را به من سپرده تا از کسانیکه از دستورهای یزید پیروی میکنند حمایت، و با کسانیکه دستورات او را زیر پا میگذارند بجنگم. ای مردم از من بترسید من کسی هستم که به آنچه میگویم عمل میکنم امیدوارم خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید. عبیدالله برای اینکه مردم بترسند و حرفهایش را جدی بگیرند دستور داد تا عدهای از بزرگان کوفه را دستگیر و زندانی کنند، عدهای را هم کشت و دستور داد جاسوسهایش در همه جای شهر پخش شوند.
شیعیان کوفه که دیدند جان حضرت مسلم(ع) در خطر است.ایشان را از خانهی مختار مخفیانه به خانه یکی دیگر از شیعیان به نام “هانی” بردند.
عبیدالله برای اینکه از محل مخفی شدن حضرت مسلم (ع) مطلع شود به «معقل» که یکی از جاسوسهایش بود دستور داد که خودش را به عنوان یکی از شیعیان کوفه معرفی کند تا یاران حضرت مسلم(ع) او را برای بیعت به پیش ایشان ببرند.
متأسفانه معقل موفق شد نزد حضرت مسلم(ع) رفته و ظاهراً با او بیعت کند و به این ترتیب توانست هم محل اقامت حضرت مسلم(ع) را پیدا کند و هم خبرهای مربوط به حضرت را هر شب برای عبیدالله ببرد.
پس از چند روز عبیدالله دستور داد که سربازها به خانه «هانی» حمله کرده و همه را دستگیر کنند. در این حمله هانی و عدهای از شیعیان دستگیر شدند.
ولی حضرت مسلم(ع) قبل از حمله، به تنهایی به خانهی یکی دیگر از شیعیان رفته بود. سربازان دور آن خانه حلقه زدند و سپس به آن حمله کردند امّا حضرت مسلم(ع) شجاعانه آنها را از خانه بیرون کرد و وارد کوچه شد؛ مبارزهی سختی درگرفت. عدهای با شمشیر به مبارزه با ایشان پرداختند و عدهای با سنگ و آتش از بالای بام حضرت را میزدند.
حضرت مسلم(ع) چند نفر را از پا درآورد ولی خودش بر اثرضربات بسیار زیاد خسته و خونین شده بود که ناگهان یکی از سربازان از پشت سر با نیزهای ایشان را مجروح کرد وسربازان توانستند حضرت مسلم(ع) را دستگیر کنند و به قصر عبیدالله ببرند.
وقتی حضرت مسلم(ع) را دستگیر کردند و به قصر میبردند ایشان آرام آرام شروع به گریه کرد. یکی از سربازان عبیدالله با خنده به او گفت: مسلم مگر از مرگ میترسی که گریه میکنی؟ حضرت مسلم(ع) جواب داد: به خدا قسم من برای خودم گریه نمیکنم. گریه من برای مولا و سرورم امام حسین(ع) و همراهانش است که به نامههای شما و این مردم بیوفای کوفه اعتماد کردهاند و در حال رسیدن به کوفه میباشند. ای کاش میتوانستم به آنها خبر دهم که این مردمی که با این همه ذوق وشوق برایت نامه نوشتند، همه دروغگو وبیوفا بودهاند.
بچهها بسیاری از مردم کوفه با ورود سپاه عبیدالله به کوفه و در خطر دیدن جانشان دست از یاری حضرت مسلم(ع) برداشته و او را تنها گذاشتند؛ و بدین صورت بیوفایی خود را به بیعتی که با حضرت مسلم(ع) داشتند، نشان دادند.
“حضرت مسلم(ع) در قصر عبیدالله”
وقتی حضرت مسلم(ع) را به قصر عبیدالله بردند، عبیدالله به مسلم(ع) گفت : تو کسی هستی که می خواستی بین مسلمانان اختلاف ایجاد کنی! و با حاکم مسلمانان جناب یزید! بجنگی. مسلم(ع) در جواب گفت: “دروغ میگویی. آن کسی که بین مسلمانان اختلاف ایجاد میکند و میخواهد اسلام و مسلمانها را از بین ببرد تو و یزید هستید. یزید خودش را حاکم مسلمانها می داند در حالیکه به هیچکدام از دستورات اسلام عمل نمیکند.” عبیدالله از جواب حضرت مسلم(ع) به شدت عصبانی شد و دستور داد تا ایشان را از بالای بام قصر به پایین بیندازند. سربازها حضرت مسلم(ع) را به بالای قصر بردند. ایشان دو رکعت نماز خواند و دستهایش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خدایا! خودت میان ما و این مردم که به ما دروغ گفتند و ما رافریب دادند و تنها گذاشتند داوری کن. سپس سربازان، حضرت مسلم(ع) را از بالای بام قصر به پائین انداختند و اینگونه بود که حضرت مسلم(ع) به شهادت رسید.
حروف پاسخها را جایگذاری کرده و به ترتیب بخوانید و رمز مسابقه را بنویسید:
1- بهترین نوع مرگ: – شهادت(2-7-11-19-10)
2- کوچکتر از رود که در کوهستانها زیاد است: – چشمه(4-14-16-7)
3- ظرفی پوستین که در گذشته برای نگه داشتن آب استفاده میشده است: – مشک(6-5-15)
4- عمل کوفیان نسبت به حضرت مسلم(ع) و امام حسین(ع) بیوفایی و …. بود. – خیانت(13-9-8-12-10)
5- به انسان نترس و شجاع میگویند: بی…. . – باک(17-18-3)
6- اولین حرف از حروف الفبا: – ا(1)
توضیح
جملهای که رمز جدول ماست از جملات حضرت زینب علیها السلام است که در کوفه خطاب به مردم کوفه گفتند. همان طور که گفتیم با ورود اسرا به کوفه زنهای شهر با دیدن اوضاع اسرا و دیدن سرهای شهدا شروع به گریه کردند. حضرت زینب علیها السلام نیز شروع به سخنرانی کرد و آنها را سرزنش کرده و فرمود: “اشک چشمتان همیشه جاری و نالههایتان همیشه بلند باشد؛ چرا که شما انسانهای فریبکار و بیارادهای هستید.”
برخی از مردم کوفه انسانهای عجیبی بودند. چند سال قبل از حادثه عاشورا وقتی حضرت علی(ع) و بعد از آن امام حسن(ع) میخواستند با معاویه به مبارزه بپردازند از مردم کوفه خواستند تا به سپاهشان بپیوندند. بعضی که انسانهایی با ایمان و با تقوایی بودند، به درخواست این دو امام پاسخ مثبت دادند و برخی دیگر نیز سرپیچی کردند. حالا بعد از آن حوادث وقتی خبر مرگ معاویه و قیام امام حسین(ع) به گوش مردم کوفه رسید 12 هزار نامه نوشتند و امام حسین(ع) را برای یاری به کوفه دعوت کردند. امام(ع) نیز چون آن سابقه مردم کوفه را میدانست حضرت مسلم(ع) را برای بررسی اوضاع کوفه فرستاد وقتی 18 هزار نفر با او بیعت کردند به امام(ع) نامه نوشت و از ایشان برای آمدن به کوفه دعوت کرد.
اما وقتی حاکم کوفه عوض شد و انسان خونخواری مثل عبیدالله حاکم شد و عدهای را دستگیر و زندانی کرد، بسیاری از مردم از ترس جان و مالشان انگار نه انگار که این همه نامه نوشته باشند و با مسلم(ع) بیعت کرده باشند. دست از یاری حضرت مسلم(ع) برداشتند و وقتی سربازان عبیدالله مسلم(ع) را تعقیب میکردند همه به خانههایشان فرار کردند و حضرت مسلم(ع) تک و تنها آواره کوچهها ماند. تا اینکه دستگیر و به شهادت رسید. اما خیلی از این مردم خائن و بیوفای کوفه به همین هم اکتفا نکردند و وقتی عبیدالله آنها را مجبور کرد تا به کربلا بیایند و با امام حسین(ع) مبارزه کنند از ترس جانشان همین کار را کردند و دستانشان به خون امام(ع) و یارانش آغشته شد. حال ما باید از این رفتار مردم کوفه عبرت بگیریم. چرا که وضعیت ما کاملاً شبیه مردم کوفه است ما هم اکنون همیشه دعا میکنیم و از امام زمانمان(ع) میخواهیم که زودتر ظهور کند و خدا نکند که امام زمان(ع) بیاید و ما هم مثل مردم کوفه بعد از این همه دعا و انتظار او را تنها بگذاریم. پس باید در کنار دعا و عبادت خود را طوری آماده کنیم تا زمانی که لازم است به یاری امام زمان بشتابیم.
حدیث درس
امام حسین (ع) : “الکذبُ عجزٌ”
“دروغگویی از ناتوانی است.”
شعر درس
یاحسین یاحسینگفتن و مردن خوش است
جان خود ، بهدست او سپردن خوش است
قبر شش گوشه را بغل گرفتن خوش است راز دل با گل فاطمه گفتن خوش است
لب شط فرات به یاد سقای عشق تشنه لب بودن و از آن نخوردن خوش است
از حرم تا به قتلگاه سلطان دین گریه با زینب و به یاد طفلان خوش است
یا وصی الحسن به جان زهرا بیا بوی عطر خوش تو را شنیدن خوش است
سوالات
- چرا یزید حاکم کوفه (نعمان) را عوض کرد؟ چون نعمان آدم بی رحمی نبود ولی عبید الله بن زیاد آدم سختگیر بی رحمی بود و جلوی شورش کوفیان را می گرفت (دشمن همیشه زورگو است).
- چگونه دشمن حضرت مسلم(ع) را شهید کرد؟ با نامردی و محاصره توسط تعداد زیادی سرباز دشمن (حضرت مسلم (ع) خیلی شجاع بود).
- با توجه به گفته های حضرت مسلم (ع)چرا قبل از شهادت حضرت مسلم گریه می کرد؟ برای امام حسین علیه السلام و اهل بیتش که داشتند به سمت کوفه می آمدند (چقدر با وفا بود!).
- چرا ما می گوئیم مردم کوفه بی وفا بودند؟ چون بعد از تهدید های عبید الله مسلم را تنها گذاشتند (ما نباید امام زمانمون رو تنها بگذاریم).
خلاصه
یزید عبید الله را به جای نعمان حاکم کوفه کرد، با آمدن عبیدالله به کوفه همهی مردم به جز گروهی خاص از شیعیان واقعی از حمایت و پشتیبانی حضرت مسلم(ع) دست برداشتند و حضرت را تنها گذاشتند، چون عبید الله چند تا کار انجام داد: یکی اینکه مردم را ترسوند و تهدید کرد، و دیگری اینکه خیلی هاشان را کُشت، و جاسوس توی شهر پخش کرد. حضرت مسلم(ع) هم که به تنهایی قادر نبود در مقابل سربازان عبیدالله مبارزه کند پس از مدتی دستگیر شد. ایشان را به قصر عبیدالله برده و از بالای بام به پایین انداختند و به شهادت رساندند (رحمت خدا بر او).